حسابی میخندد. با تمام این حرفها، آدم عادلی است.
علی هم جزو دوست داشتنی ترین مخلوقات
خداست و عاشق حضرت عباس (ع). کنار
علقمه آنقدر گریه کرد که مجبور شدیم به
زور ببریمش خانه. ما چهارنفر، توی یک
اطاق چهار در پنج هستیم. یک منزل شخصی
نسبتاً کثیف. چند نفری توی راهرو میخوابند.
اگر از موشی که دیروز توی وسایل دیدم و
بوی تعفنی که از آشغالهای جمع شده توی
خیابان میآید بگذریم، اطاق خوبی است هیچ
وقت توی چنین وضعیتی زندگی نکرده بودم.
سخت بود و بسیار شیرین.
نمیدانم چرا از زیارتهایم نمیتوانم بنویسم.
ترس برم میدارد. مثل آدمی که رازی دارد
ولی جرأت بیانش را ندارد. میترسد رازش
فاش شود و چیزی از دستش برود.
نمیدانم چرا از نجف نمینویسم. از
سامرا نمینویسم. از سکوت غریب
حرم دو طفلان مسلم
نمینویسم. از اینکه
میخواستم فریاد
بزنم توی حرم. از
اینکه هیچ صدایی نمیشنیدم و اما نوشتن،
جرأت میخواهد که در خودم نمیبینم. اینجا
فقط میشود سکوت کرد و دید. سکوت.
سکوت.. .
توی سامرا، درست داخل حرم، یک پلیس
آمد سراغم. ایستاده بودم سمت راست
حرم. محل دفن نرجس خاتون، مادر حضرت
امام زمان (عج). یک بازرسی کامل کرد تا
مطمئن شود دوربین همراهم نیست. البته این
قانون شهرهای عراق است. قانون آدمی است
که اسلحه دارد. آمریکاییها توی اکثر شهرها
به جز کربلا و نجف هستند.
توی نجف به خاطر پارک ماشین، نزدیک
بود یک نفر راننده ما را با اسلحه بزند و همه جا
پست بازرسی بود. با هر کسی بحثمان میشد،
احتمال داشت، اسلحه رو کند. یک کشور
کاملاً امن، دموکراتیک و پر از حقوق بشر.
عاشورای حسینی - بین الحرمین
امروز توی کربلا اتفاق عجیبی افتاد.
توی بین الحرمین، نزدیک حرم حضرت
عباس (س) ایستاده بودم. ساعت حدوداً،
ده و بیست دقیقه بود. من بودم، حاجی
بود، بابا بود و علی. همه کنار هم.
از زیارت حضرت عباس میآمدیم و فکر
ظهر عاشورا، آرامش همه را گرفته
بود که ناگهان صدای غریبی
شنیدم. صدا شبیه طبلی
بود که کنارگوش آدم
بزنند. فاصله حرم حضرت
عباس و امام حسین (ع)
حدود یکی دو کیلومتر
است. البته مطمئن
نیستم چون
من همیشه
در تخمین
فاصلهها
ضعیفم.
یک خیابان است که دوطرفش را نرده کشی
کردهاند و باغچه ساختهاند. عرض خیابان،
پنجاه تا شصت متر است. بین الحرمین پر از
آدم بود. صدای دوم بلند بود. بلندتر از اولی. از
بابا پرسیدم؛صدای چی بود.
بابا لبخندی زد و به شوخی گفت: «صدای
توپ بود و خندید.»
صدای سوم آنقدر بلندبود که مطمئن
شدیم صدای انفجار بوده است. جمعیت از
صدا فرار میکرد و نمیکرد. میشد صورت
زنها را دید که از ترس خشکشان زده بود
و میدویدند به سمت هیچ. چند نفر زیر دست
و پا افتاده بودند. صدای بعد همه جا را لرزاند.
حس میکردم تمام وجودم میلرزد. همه
فریاد میزدند. میخوردند به هم. یکی را روی
برانکارد میبردند. البته اگر به چند من گوشت
سوخته بشود گفت یکی. آمبولانس آمد. علی
رفت سمت آمبولانس تا مطمئن شود کل
ماجرا را بلعیده. نگاهم افتاد به حاج مصطفی.
رگ گردنش بیرون زده بود و با تمام قدرت به
علی فحش میداد.
بابا آنقدر دستم را محکم گرفته بود که داشت
از جا کنده میشد. همین طور که میرفتیم،
پیرمردی را میدیدم که تمام لباسهایش
سوخته بود و چسبیده بود به بدنش.
یک روز بعد از عاشورا
الان به ساعتی که دست من است،
ساعت، هفت و بیست دقیقه است.
همین الان از حرم میآیم. به
زحمت خداحافظی کردم.
تمام قصههای خوب و بد،
آغازی دارند و پایانی،
اما قصه عاشورا،
قصه ابدیت است
و هیچگاه پایانی
ندارد
[[page 24]]
انتهای پیام /*