مجله نوجوان 101 صفحه 5

کد : 139153 | تاریخ : 19/06/1395

راهنمایی جمع شدند . بچّه های تیم محمود هم آمدند همگی با هم دست دادند و روبوسی کردند . انگار نه انگار که ظهر همان روز همدیگر را مورد ملاطفت قرار داده بودند . مسعود برای همه وضعیت را تشریح کرد و توضیح داد اول باید پیداشون کنیم و بعد هم برای دوا و درمونش پول جمع کنیم . مرتضی از تیم نیما و سعید از تیم محمود مأمور شدند که موبایلهای پدر و مادرشان را بلند کنند و برای یک امر خیر بیاورند موبایلها در اختیار سر گروهها قرار گرفت . جواد و محمدرضا به بیمارستان نزدیک آنجا رفتند و بعد از اینکه مطمئن شدند که ساکو و مادرش در آنجا نیستند از طریق تلفن رایگان بیمارستان به اکثر بیمارستانهای شهر زنگ زدند . بعد از یک تلاش طولانی بالاخره جای او را پید اکردند . پدر احمد که راننده ی یک کامیون بود از بچگی به او رانندگی یاد داده بود ، مأموریت بود و احمد از این فرصت استفاده کرد و وانت قدیمی پدر بزرگش را که مدتها بود جلوی در خانه پارک شده بود برداشت و همه ی بچه ها را پشتش سوار کرد و همگی جلوی در بیمارستان بودند . نیما و محمود و مسعود به سمت اورژانس بیمارستان رفتند . ساکو در گوشه ای روی یک نیمکت نشسته بود و در تاریک روشن راهروی بیمارستان دانه دانه اشک می ریخت ولی وقتی نیما و معمود ومسعود را دید خیلی خوشحال شد . محمود گفت : مرد که گریه نمی کنه ! ساکو گفت : مادرم! نیما گفت : الان کجاست ؟ مسعود سراغ بچه ها که جلوی بیمارستان بودند رفت و گفت : بچه ها! الان سیصد هزار تومن لازم داریم ! هر کی هر چی داره بده بعد هم برین هر چی تونستین بیارین! همه بچه ها رفتند و یک ساعت بعد صدهزار تومن جمع شد . دویست هزار تومن کم بود و مادر ساکو را به همین خاطر بستری نمی کردند . حال مادر بد بود و ساکو نمی دانست چه کار باید بکند . نیما به محمود چیزی گفت و با هم به راه افتادند . عمو رجب ، سرایدار مدرسه با پتویی که دورش پیچیده بود در مدرسه را باز کرد . بعد از توضیحات مفصل نیما و محمود قبول کرد تلفن خانه ی آقای مدیر را به آنها بدهد . مسعود که در بیمارستان بود با تلفنی که در دست نیما و محمود بود تماس گرفت و گفت : حال مادر ساکو وخیم است . نیما با مدیر تماس گرفت . همه ی بچه ها در بیمارستان منتظر بودند . آقای مدیر وارد دبیرستان شد و از دیدن همه ی آن قوم وحشی که ظهر یکدیگر را تیکه پاره می کردند ولی حالا با مهربانی در کنار هم بودند و روی نیمکتهای بیمارستان خوابشان برده بود ، چشمانش گرد شد . نیما و محمود هر دو به استقبال آقای مدیر رفتند و اکبر بر پا داد ، همه بچه ها از جا بلند شدند . مدیر باقی پول بیمارستان را واریز کرد و مادر ساکو را به اتاق عمل بردند . قرار شد بقیه ی هزینه ی عمل هم از طریق انجمن اولیاء و مربیان مدرسه تأمین شود . آقای مدیر از اینکه می دید بچه ها در کنار هم هستند و بی هیچ کینه و خصومتی انرژی خود را در راه خدمت به همنوعشان مصرف می کنند به وجد آمد و تصمیم گرفت برای آنها سخنرانی کند ولی با تذکر جدی پرستار بخش مواجه شد و وقتی نگهبان همه ی آنها را از سالن انتظار بیمارستان بیرون کرد تصمیم گرفت فردا سر صف هم سخنرانی کند و هم از این عمل بچه ها تقدیر به عمل آورد . ساعت حدود 12 شب بود که احمد ، نیما و مسعود و محمود را سر کوچه پیاده کرد . آنها آرام آرام به سمت خانه راه افتادند . نیما گفت : خدا کنه امشب برف بیاد . محمود گفت : واسه چی ؟ نیما گفت : فردا تعطیل شه! مسعود گفت : آی گفتی ! با هم دست دادند و از هم جدا شدند . وقتی همه خواب بودند بارش نرم برف مثل هر سال در شب تولد حضرت مسیح آغاز شد و کاجهای بیمارستان را سفیدپوش کرد . فردای آن روز مدارس تعطیل شد و سخنرانی آقای مدیر ماند برای روز بعد .

[[page 5]]

انتهای پیام /*