راهنمایی جمع شدند .
بچّه های تیم محمود هم آمدند همگی با هم دست دادند و روبوسی کردند . انگار نه انگار که ظهر همان روز همدیگر را مورد ملاطفت قرار داده بودند . مسعود برای همه وضعیت را تشریح کرد و توضیح داد اول باید پیداشون کنیم و بعد هم برای دوا و درمونش پول جمع کنیم . مرتضی از تیم نیما و سعید از تیم محمود مأمور شدند که موبایلهای پدر و مادرشان را بلند کنند و برای یک امر خیر بیاورند موبایلها در اختیار سر گروهها قرار گرفت .
جواد و محمدرضا به بیمارستان نزدیک آنجا رفتند و بعد از اینکه مطمئن شدند که ساکو و مادرش در آنجا نیستند از طریق تلفن رایگان بیمارستان به اکثر بیمارستانهای شهر زنگ زدند . بعد از یک تلاش طولانی بالاخره جای او را پید اکردند . پدر احمد که راننده ی یک کامیون بود از بچگی به او رانندگی یاد داده بود ، مأموریت بود و احمد از این فرصت استفاده کرد و وانت قدیمی پدر بزرگش را که مدتها بود جلوی در خانه پارک شده بود برداشت و همه ی بچه ها را پشتش سوار کرد و همگی جلوی در بیمارستان بودند .
نیما و محمود و مسعود به سمت اورژانس بیمارستان رفتند .
ساکو در گوشه ای روی یک نیمکت نشسته بود و در تاریک روشن راهروی بیمارستان دانه دانه اشک می ریخت ولی وقتی نیما و معمود ومسعود را دید خیلی خوشحال شد .
محمود گفت : مرد که گریه نمی کنه !
ساکو گفت : مادرم!
نیما گفت : الان کجاست ؟
مسعود سراغ بچه ها که جلوی بیمارستان بودند رفت و گفت : بچه ها! الان سیصد هزار تومن لازم داریم ! هر کی هر چی داره بده بعد هم برین هر چی تونستین بیارین!
همه بچه ها رفتند و یک ساعت بعد صدهزار تومن جمع شد .
دویست هزار تومن کم بود و مادر ساکو را به همین خاطر بستری نمی کردند . حال مادر بد بود و ساکو نمی دانست چه کار باید بکند . نیما به محمود چیزی
گفت و با هم به راه افتادند .
عمو رجب ، سرایدار مدرسه با پتویی که دورش پیچیده بود در مدرسه را باز کرد .
بعد از توضیحات مفصل نیما و محمود قبول کرد تلفن خانه ی آقای مدیر را به آنها بدهد . مسعود که در بیمارستان بود با تلفنی که در دست نیما و محمود بود تماس گرفت و گفت : حال مادر ساکو وخیم است .
نیما با مدیر تماس گرفت .
همه ی بچه ها در بیمارستان منتظر بودند . آقای مدیر وارد دبیرستان شد و از دیدن همه ی آن قوم وحشی که ظهر یکدیگر را تیکه پاره می کردند ولی حالا با مهربانی در کنار هم بودند و روی نیمکتهای بیمارستان خوابشان برده بود ، چشمانش گرد شد . نیما و محمود هر دو به استقبال آقای مدیر رفتند و اکبر بر پا داد ، همه بچه ها از جا بلند شدند .
مدیر باقی پول بیمارستان را واریز کرد و مادر ساکو را به اتاق عمل بردند .
قرار شد بقیه ی هزینه ی عمل هم از طریق انجمن اولیاء و مربیان مدرسه تأمین شود .
آقای مدیر از اینکه می دید بچه ها در کنار هم هستند و بی هیچ کینه و خصومتی انرژی خود را در راه خدمت به همنوعشان مصرف می کنند به وجد آمد و تصمیم گرفت برای آنها سخنرانی کند ولی با تذکر جدی پرستار بخش مواجه شد و وقتی نگهبان همه ی آنها را از سالن انتظار بیمارستان بیرون کرد تصمیم گرفت فردا سر صف هم سخنرانی کند و هم از این عمل بچه ها تقدیر به عمل آورد .
ساعت حدود 12 شب بود که احمد ، نیما و مسعود و محمود را سر کوچه پیاده کرد . آنها آرام آرام به سمت خانه راه افتادند . نیما گفت : خدا کنه امشب برف بیاد .
محمود گفت : واسه چی ؟
نیما گفت : فردا تعطیل شه!
مسعود گفت : آی گفتی !
با هم دست دادند و از هم جدا شدند .
وقتی همه خواب بودند بارش نرم برف مثل هر سال در شب تولد حضرت مسیح آغاز شد و کاجهای بیمارستان را سفیدپوش کرد .
فردای آن روز مدارس تعطیل شد و سخنرانی آقای مدیر ماند برای روز بعد .
[[page 5]]
انتهای پیام /*