مجله نوجوان 105 صفحه 5

کد : 139189 | تاریخ : 19/06/1395

ظاهراً قرار بود امشب او نوحه را آغاز کند . مصطفی همیشه در صدر بود ؛ اول بود . همه او را قبول داشتند الّا او ، او فکر می کرد مصطفی آدم شلی است و بلد نیست از موقعیتهایش چه طور استفاده کند با خودش فکر کرد اگر به جای مصطفی بود الآن چند تا نوحۀ باحال می خواند . و به جای طبل و سنج به یکی از دوستانش که ارگ داشت می گفت بیاید و نوحه ها را با موسیقی همراهی کند . آن وقت می توانست در همۀ محلات اطراف مشهور شود و صدایش را به گوش همه برساند . در همین افکار بود که ناگهان سهراب را دید که جلویش ایستاده . سهراب دوست مصطفی بود . گفت : مرتضی ! با توام ! حواست کجاست؟ ! مرتضی تازه به خودش آمد : چیه؟ ! سهراب گفت : مصطفی باهات کار واجب داره ! مصطفی در آن وسط ایستاده بود و در حال آزمایش کردن آمپلی فایر و میکروفون بود . همه به او می گفتند آقا مصطفی ولی حتی اسم مرتضی را هم نمی دانستند . چشم مصطفی به مرتضی افتاد ؛ مرتضی جان یک زحمت برای من می کشی؟ ! مرتضی طبق معمول قیافه ای در هم کشید و گفت : چی شده؟ مصطفی کمی آرامتر دم گوشش گفت : من شعرهای نوحه ها رو روی میز تلویزیون جا گذاشتم البته چندتاشون رو حفظم ولی تا مسجد توتونچی برسیم ، حفظیهام تموم می شه . مرتضی باز هم طبق معمول بهانه آورد که مگه حاج رضا هم با تو نمی خونه؟ و مصطفی طبق معمول با طمأنینه جواب داد : زن حاج رضا فارغ شده ، اون هم رفته بیمارستان پیش عیالش ! اگر قبول می کرد ، حتی نمی توانست در صف سینه زنها هم باشد . مصطفی ادامه داد : برگه های شعرام لای دفتر شعرمه . چشمان مرتضی برقی زد . همیشه دلش می خواست بفهمد چه چیزی داخل دفتر شعر مصطفی هست که همیشه باید در کمد قفل شده قرار بگیرد مرتضی بارها سعی کرده بود که دفتر را به دست بیاورد ولی نشده بود . حالا بهترین موقعیت بود . لحن مرتضی به وضوح تغییر کرد و پرسید : همون دفتر قرمزه ! باشه ! شما هنوز به مسجد توتونچی نرسیدید من می رسم . مرتضی با سرعت به سمت خانه دوید . با عجله در را باز کرد و خود را به دفترچه رساند . می خواست همان جا بنشیند و همۀ دفتر را نگاه کند ، ولی دیر می شد و مصطفی می فهمید . به خودش گفت : فقط اولش را نگاه می کنم ! در چند صفحۀ اول فقط غزل از حافظ و بیدل بود کاغذهای لای دفتر را برداشت تا راحت تر باقی صفحات را ببیند . چند تا متن بود که سر در نیاورد . به ساعت نگاه کرد ؛ چند دقیقه بیشتر نگذشته بود . چند صفحۀ دیگر را ورق زد به یک شعر عاشقانه رسید که با توجه به خط خوردگی هایش معلوم بود از سروده های خود مصطفی است این شعر می توانست مشکوک باشد ولی ناگهان صدای زنگ تلفن او را به خود آورد ، با خود فکر کرد شاید از طرف هیئت زنگ زده باشند . سریع از جا بلندشد و به راه افتاد . تقریباً از دور هیئت را می دید ، خودش را تصور کرد که پیروزمندانه و طمأنینه خاصّی وارد دسته می شود و شعرها را به مصطفی می دهد . با کمی تخفیف با خود اندیشید که شاید بعضی ها هم فکر کنند مصطفی نوحه های مرتضی را می خواند و در واقع آقا مرتضی یک شاعر توانا است که نمی خواهد خیلی مطرح باشد و حالا در موقع نیاز به کمک برادرش شتافته و شعرهایش را فروتنانه در اختیار او قرار داده است ! سرعتش را کم کرد . خودش را برای اجرای برنامۀ ورود به دسته آماده کرد نگاهی دیگر به دفتر انداخت و از اینکه توانسته بود به دفتر شعر مصطفی دست پیدا کند . بیش از هر چیز خوشحال بود ولی ناگهان احساس کرد پتکی بر سرش فرود آمد . پاهایش سست شد و قلبش مانند بمب در دلش فرو ریخت ! او قرار نبود دفتر شعر را با خودش بیاورد بلکه می خواست شعرهای لای دفتر را بیاورد . چاره ای نبود باید به سرعت برمی گشت و شعرها را می آورد . . از دور دید که هیئت وارد مسجد توتونچی شد . به خاطر این اشتباه به خودش هزار بار لعنت فرستاد . به سرعت به سمت خانه دوید . وارد خانه شد و شعرها را برداشت ولی بار دیگر وسوسه ای به سراغش آمد ، لبخندی شیطنت آمیز بر لبش نشست . دفتر شعر را همراه خود برداشت تا بتواند .

[[page 5]]

انتهای پیام /*