مجله نوجوان 105 صفحه 6

کد : 139190 | تاریخ : 19/06/1395

در فرصت مناسب باقی آن را بررسی کند . همۀ راه را دوید تا به موقع برسد . هزار تا نقشه در ذهنش بود . یکی اینکه چون فکر می کرد راز موفقیتهای مصطفی در این دفتر نهفته باشد با مطالعۀ آن می توانست از یک آدمی که هیچکس تحویلش نمی گرفت به "اقا مرتضی" تبدیل شود ! شاید هم با استفاده ازچند تا از آن شعرهای عاشقانۀ داخل دفتر می توانست شعور خود را حتی به حسن آقا و خانواده اش و البته دخترش زهرا ثابت کند . از همه مهمتر اینکه . . . ولی صحنه ای که با آن مواجه شد باعث شد تمام افکارش پر بکشد . هیئت از مسجد توتونچی رفته بود ! به دو و برش نگاه کرد . نزدیک ترین مسجد به مسجد توتونچی مسجد امام هادی علیه السلام بود . به سمت آنجا دوید . نفسش بند آمده بود ولی آنجا هم کسی نبود . صدای هیئتها و دسته های سینه زنی از مسافتهای دور به گوش می رسید به دنبال صداها می دوید ولی از هیئت مسجد الجواد هیچ اثری نبود . بعد از آن به مسجذ امام رضا ، مسجد جوهرچی ، حسینیه بروجردیها و تکیه ابوالفضل رفت ولی هیئت الجواد از همۀ آنها رفته بود . لحظه ای با خودش اندیشید : حالا مصطفی حسابی ضایع می شود ! ولی نسبت به این فکر هیچ حسّ خوبی نداشت دسته را تصور کرد که بدون صدای نوحه در حال زنجیر زدن هستند ؛ فقط صدای طبل و سنج و مصطفی از خجالت عرق کرده و دهانش خشک شده . دهان خودش هم خشک شده بود . از بس دویده بود پیراهن مشکی اش حسابی خیس عرق شده بود و فردا حتماً شوره می زد . جلوی امامزاده رسید . هیچکس در امامزاده نبود حسابی تشنه شده بود . از کنار مزار شهدای گمنام رد شد و کنار حوض رسید . شیر آب را باز کرد و چند جرعه آب نوشید . یادش آمد نماز هم نخوانده ، وضو گرفت و به صحن امامزاده رفت . نمازش را خواند بدجوری پیش خودش ضایع شده بود . گوشۀ امامزاده کز کرده بود نگاهش به ضریح قدیمی امامزاده افتاد . نمی دانست چه کار کند ! دفتر قرمز را از زیر پیراهنش بیرون آورد ولی دلش نیامد آن را دوباره باز کند و بخواند . کاغذهای نوحه را از لای دفتر برداشت . نوحه ها در دلش جوشید . نغمه ها بر زبانش آمد زمزمه ها بر لبش جاری شد . اینها خیلی بزرگ بود و مرتضی خود را خیلی کوچیک حس می کرد . دچار چنان حسّ غریبی شد که تا آن موقع به سراغش نیامده بود .نمی دانست از خودش بدش می آید یا نه ولی از آن چیزی که بود اصلاً حسّ خوبی نداشت . تصویر همۀ آن کارهایی که کرده بود از جلوی چشمش رد می شد ؛ حتی تصورات حقیری که از خودش و دیگران داشت . به هق هق افتاده بود ، به گریه . خیلی وقتها دلش خواسته بود در مجلس روضه خوانی چشمانش تر شود و وقتی چراغ ها را روشن کردند همه ببینند که او هم گریه کرده ولی نشده بود حالا سیلی از چشمانش می جوشید که غریب بود . هیچکس آنجا نبود . پس با صدای بلند می خواند و گریه می کرد . ابوالفضل دلش را می لرزاند ، حسین پشتش را و همۀ اینها تازه بود . دوست داشت برای حسین بخواند ، برای ابوالفضل بخواند ، دوست داشت تنهای تنها بخواند . دیگر اینکه به چشم کسی بیاید برایش مهم نبود ، فقط می خواست برای دلش بخواند . هم صدا با نوحه ای که می خواند صدای مصطفی را هم می شنید . مصطفی از حسین می خواند و مرتضی از عباس ، صدای سنج می آمد . صدای طبق می آمد و دل مرتضی می لرزید . پنجره ها می لرزید . صدای قدمها می آمد و زمین می لرزید . ناگهان صحن امامزاده پر از نور و جمعیت و نوا شد . آفتاب وسط آسمان بود . نزدیک ظهر بود و دسته ، آمادۀ حرکت . بیت اول را مصطفی خواند و دسته به راه افتاد بیت دوم را مصطفی خواند و طبل زده شد و بعد از آن صدایی آشنا به گوش آقا مرتضی رسید . این اولین بار بود که صدای خودش را از اکوی دستۀ سینه زنی می شنید و از اینکه به همراه برادرش برای دو برادر که الگوی برادری در جهان بودند می خواند ، اشک در چشمانش جمع می شد .

[[page 6]]

انتهای پیام /*