داستان پلیسی
نویسنده : جی تامسون
مترجم : مهرک بهرامی
انتقام
قسمت پایانی
دو روز بعد درایور درحالی که خوشحال به نظر می رسید به تایلر گفت : "بلیش" تو را احضار کرده که شخصاً از توتشکر کند . خودت را برای پرواز به پاریس آماده کن .
تایلر گفت : ولی من به پول بیشتری احتیاج دارم .
- آه ، فراموش کرده بودم . این پنج هزار دلار را بگیر . حتماً "بلیش" هم پاداش خوبی به تو خواهد داد .
تایلر تشکر کرد و به اطاقش رفت .
روز بعد او و درایور به سمت پاریس حرکت کردند و عصر همان روز وارد ویلای بزرگی در کنار دریا شدند . درایور او را به اطاق نشیمن راهنمایی کرد . تایلر با یک نگاه متوجه شد که این اتاق پنجره ای ندارد . به فکر فرو رفت و بعد در ورودی را امتحان کرد ولی در قفل بود دچار وحشت شدیدی شد در همان لحظه صدایی در اطاق پیچید ؛ صدای مردی بود که با لحن تمسخر آمیزی گفت : تبریک می گویم . تو مأمور خوبی هستی تایلر .
تایلر احساس کرد عرق سردی بدنش را فرا گرفته . "بلیش" با همان خونسردی گفت : تو نقشت را خوب بازی کردی و حتی توانستی افراد مرا هم اغفال کنی و حالا دیگر بازی تمام شده توباید بمیری ، هوای این اطاق پس ازده دقیقه از طریق سقف تخلیه می شود امیدوارم زید زجر نکشی خداحافظ .
تایلر چند لحظه ای فکر کرد و ناگهان چشمش به چاقوی پاکت باز کنی روی میز گوشه اتاق افتاد آن را برداش و شروع به تراشیدن پای دیوار کرد و قتی سوراخی به اندازۀ چند سانت ایجاد شد تایلر پاکت سیگارش را درآورد . و چند سیگار را با احتیاط برداشت و آنها را در سوراخ ایجاد شده قرار داد و بعد فتیلۀ نازکی را از زیر در پاکت سیگارش خارج کرده و لابه لای سیگارهای داخل سوراخ گذاشت و سپس فتیله را روشن کرد و خودش به سرعت به سمت دیگر اطاق رفت و میز تحریر را روی زمین برگرداند و پشت آن پناه گرفت . چند ثانیه بعد مواد منفجره ای که در سیگارها جا سازی شده بود کار خودش را کرد ، صدای انفجار مهیبی اطاق را لرزاند و میز بزرگ به شدت به عقب آمد و ضربه سختی به پیشانی تایلر وارد آورد . تایلر به سرعت بلند شد و از سوراخ ایجاد شده در دیوار خارج شد و با یک تاکسی خودش را به سرعت به فرودگاه رساند . با ارائۀ کارت خود لیست مسافرین را در اختیارش قرار دادند . و با بررسی آن متوجه شد که درایور با همان پرواز حرکت کرده است . تایلر هم در پرواز بعدی جا رزو کرد و حرکت کرد . همان شب تایلر پس از رسیدن با تاکسی در ساعات اخر شب به تئاتر شبهای آرام رفت و صبر کرد تا جاستین کارش تمام شود سپس به دیدن او رفت .
جاستین از دیدن او متعجب شد و پرسید : چرا به این جا آمدی؟
-
گوش کن جاستین من فکر می کنم تودقیقاً در جریان کارهای باندی که با آنها فعالیت می کنی نیستی ، من یک مأمور
[[page 10]]
انتهای پیام /*