مجله نوجوان 114 صفحه 15

کد : 139233 | تاریخ : 19/06/1395

کاغذنمکی مریم شکرانی پیامهای رمان آهای مردم دنیا شما شاهد باشیدکه من بدون تو، دور از جانم زبانم لال بدبختمی شوم. برو ای بی بَفا، برو ای نامرد، تو که اوّل اولها 24 ساعته خانۀ ما لنگر میانداختی به طوری که مجبورمان نمودی چندباردرکفشهایت نمک بریزیم. حالا چِت شده؟ ترسیدی باز هم مجبورت کنیم که همة تمرینهای ریاضی، علوم و غیره مان راحل کنی؟به هرحال چهمی شود کرد؟ خون تو در خون ماست و بنابراین مجبوری پسرخالۀ ما باشی. ما چه گناهی داریم که تو درست خوب است و زرنگ کلاس شدی؟می خواستی تو هم عین ما تنبل باشی! به هرحال دنیا ارزش پنجاه صفحه جریمة ریاضی نوشتن برای پسرخالة آدم را ندارد. امشب در حسرت دیدار تو آوارة منزلتان خواهم شد مَمَل جان، بی بَفا باورکن ندیدن تو برای من مثل خوردن ضربههای متعدّد خط کش 70-60 سانتی متری برمساحت خیس کف دست انسان است. پسرخاله­ات هوشیار نابغه بیگی اصغر آقا پیراشکی! قرباغهها آوازمی خوانند، درختها ازتوی باغچهها کنده شدهاند چون دارند می رقصند. ماهیها هِی توی دریا شیرجه می زنند و پلنگها برای چاپ این آگهی دوست خالهایشان راگرو گذاشتهاندتا همه نعره بزنند: اصغرآقاپیراشکی تولّدت مبارک، اگر شما نبودیدآن وقت هیچ کس نبود که به ماپیراشکی قسطی بفروشد و به زور چسباندن عکس 50x40 بابایمان پشت شیشه پولش را از پدر دست و دلبازمان بگیرد. اصغرآقا ایشالّا تاوقتی که ما کاملاً بزرگ نشدیم تا خودمان پول دربیاوریم شمازنده باشید بعد از آن هم هرجور دلتان خواست چون به ماربطی ندارد دیگر. هوشنگی بچّه محل شما

[[page 15]]

انتهای پیام /*