در کوچه باغ حکایت
می گویند درویشی بی گناه را به تهمت دزدی زندانی
کردند. شب که شد، حاکم شهر، پیغمبر صلّی الله و علیه و آله
را به خواب دید که به او گفت: «مرا خداوند فرستاده است
تا به تو بگویم که دوستی از دوستان من در زندان توست،
برخیز و او را بیرون آور!»
حاکم از خواب برخاست و سر و پا برهنه به در زندان
دوید و فرمان داد درویش را آزاد کنند. سپس از او
عذر خواهی کرد و گفت: حاجتی بخواه.درویش گفت: ای
امیر،کسی که خداوندی چنین دارد که نیمه شب تو را از
بستر گرم، پا برهنه به اینجا می کشاند، آیا رواست که از
دیگری حاجت بخواهد؟
[[page 9]]
انتهای پیام /*