مجله نوجوان 124 صفحه 9

کد : 139281 | تاریخ : 19/06/1395

در کوچه باغ حکایت می گویند درویشی بی گناه را به تهمت دزدی زندانی کردند. شب که شد، حاکم شهر، پیغمبر صلّی الله و علیه و آله را به خواب دید که به او گفت: «مرا خداوند فرستاده است تا به تو بگویم که دوستی از دوستان من در زندان توست، برخیز و او را بیرون آور!» حاکم از خواب برخاست و سر و پا برهنه به در زندان دوید و فرمان داد درویش را آزاد کنند. سپس از او عذر خواهی کرد و گفت: حاجتی بخواه.درویش گفت: ای امیر،کسی که خداوندی چنین دارد که نیمه شب تو را از بستر گرم، پا برهنه به اینجا می کشاند، آیا رواست که از دیگری حاجت بخواهد؟

[[page 9]]

انتهای پیام /*