مجله نوجوان 126 صفحه 14

کد : 139322 | تاریخ : 19/06/1395

حکایت حبیب بابایی حرف نا به جا پیری مدام استغفرالله می گفت و از خدا طلب بخشش می کرد. اطرافیان به وی گفتند: تو که انسان پاک و صادقی هستی چرا باز طلب بخشش می کنی؟ پیر گفت: این همه استغفرالله می گویم برای یک الحمدالله نا به جا؛ در جوانی حجره ای در بازار داشتم روزی خبر آوردند که تمام بازار در آتش سوخت. شتابان خودم را به بازار رساندم و دیدم تمام آنجا به غیر از حجره من طعمه آتش شده است. پس خدا را شکر کردم. اما بعد با خود اندیشیدم که با این شکر من به ضرر دیگران راضی شدم در حالی که خودم در سلامت کامل هستم. پس از آن زمان به بعد از خدا می خواهم که مرا ببخشد. گردنبند سگی روزی شخصی نزد ابوسعید ابوالخیر رفت و گفت: دیشب در خواب دیدم که گردنبند با ارزشی را به گردن سگی می اندازم تعبیر آن چیست؟ شیخ گفت: حکمت به نااهل گفته­ای! تا هر وقت که ترکان بخواهند! در دوره ای از خلافت عباسی ترکان قدرت زیادی پیدا کردند طوری که می توانستند خلیفه را به میل خود تغییر دهند یا حتی وی را به قتل برسانند! آورده­اند که وقتی یکی از خلفا بر تخت خلیفگی نشست ستاره شناسان و پیشگویان را جمع کردند تا ببینند خلیفه چه قدر حکومت می کند. دانایی در بین جمع گفت: این کار زحمت زیادی ندارد، تا هر وقت که ترکان بخواهند!

[[page 14]]

انتهای پیام /*