داستان
حامد قاموس مقدم
هدیۀ روز تولد
روز تولد آدم مهمترین روز زندگیاش است. همۀ
آدمها آن روز را مقطع زندگی شان میدانند چون هر
کسی برای خودش مهمترین آدم روی زمین است پس
به وجود آمدن این مهمترین آدم برای هر آدمی مهم
است.
نظر جرالد هم همین بود. جرالد هم مهمترین آدم
زندگی خودش بود. البته نه اینکه پدر ومادر و خواهر
و برادر و خاله و عمه و خلاصه همۀ فامیلهای نسبی و
سببی برایش مهم نباشند. ولی برای آدمی که از زیر آوار
توسط سگ زنده یاب گروه امداد پیدا شده باشد و کسی
جز خودش در زندگی نباشد. هیچ آدم مهّم دیگری
نمیتوان برایش مهم باشد.
تنها کسی که خیلی برایش مهم بود. خواهر ماریا بود
که در نواخانۀ سن پیترز روزهای یکشینه برای بچّهها
دعا میخواند. نواخانۀ سن پیترز واقع در پشت کلیسا
جایی بود که جرالد برای مدت 6 سال در آنجا زندگی
کرده بود. خواهر ماریا همیشه لبخند میزد.
امروز روز تولد جرالد بود. تولّد شش سالگی جرالد و
جرالد تصمیم گرفته بود از نواخانه فرار کند. نواخانه
جای بدی نبود. در آنجا به بچّهها محبت میکردند. شام
و نهار خوشمزه به آنها میدادند. برایشان فیلم پخش
میکردند، حتی به تازگی یک شرکت ساختمانی که
تخصّص ساخت استخر و مکانهای ورزشی بود داشت
برای نواخانه استخر و سونا درست میکرد.
[[page 6]]
انتهای پیام /*