ماجراهای آقای آبی
آبی کمرنک
در حسرت خواب
شبها که خورشید خانوم محترم این ور زمین را رها میکرد تا به از ما بهتران آن ور زمین
رسیدگی کند، اشباح و افکار و مشکلات مختلفی مانند خوره به جان آقای آبی
میافتاد و مانند«آل» که در قدیم میگفتند زنهای زائو را میکشد، خرخرۀ
آقای آبی را میچسبید و نمیگذاشت بخوابد.« آل » بیمروت مدام
بیخ گوش آقای آبی از مسکن و سوخت و هوا و ارزاق عمومی و لباس و هزینۀ مدرسه و عدم وجود امنیت و هزار تا چیز دیگر
حرف میزد و آقای آبی را وادار میکرد که لحاف را
پس بزند و برود در حیاط نقلی خانه شان قدم بزند. چند بار این کار
را کرد ولی بعداً به گوشش رسید که وقتی درمیان آن حیاط نقلی آن واحد 5 طبقۀ بدون آسانسور 20 واحدی قدم میزدهاست. بیش
از40جفت چشمی که او را میدیدهاند پشت سرش گفتهاند کهآقای آبی باپیژامۀ راه راه، با همسرشدچارمشکل شده و
میخواهند از هم جدا شوند. شبهای بعد آن « آل» بی مروت بعد از گوشزد کردن همۀ مسائل، این قضیه را هم بیخگوش آقای آبی
یادآوری میکرد و به ریشآقای آبی که حتّی نمیتوانست برای قدم زدن هم بیرون برود هِرهِر میخندید. آقایآبی ته دلش آرزو کرد که اگر شده
حتی در وسط بیابان لوت یا دشت کویر، باید یک خانۀ مستقل داشته
باشد تا احساس استقلالی را که از سالها قبل از دست داده است
دوباره به دست بیاورد و شبها بتواند با بیژامه راه راه در حیاط قدم بزند و
به معضلات زندگیاش فکر کند.
[[page 20]]
انتهای پیام /*