عبدالجبار کاکایی
موسم چشم
به آن چشم بیدار در خون نشسته
مرید نگاه توأم چشم بسته
نصیب من است از بیابان و چشمت
لبی سخت تشنه، تنی سخت خسته
گذشتند دلبستگان نگاهت
پرستو وش از بامها دستهدسته
تو آیینهای! آتش آفتابی
شکوفا و شفاف و از خویش رسته
نگاه مرا برده تا بینهایت
در آن چشم آیینهای نقش بسته
شکوفا شد از موسم چشمهایت
بهاری که در شاخههایم نشسته
[[page 9]]
انتهای پیام /*