مجله نوجوان 14 صفحه 11

کد : 139499 | تاریخ : 19/06/1395

قیمتی، زال و زندگی، همه چیز بود. دید یک حمام هم آنجاست. رفت توی حمام، سرو تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود، هیچ کس را ندید. هر چه صدا زد، کسی جوابش را نداد. باز رفت توی اطاقها سر کرد، هفتا اطاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکهای خوب، جواهر و همه چیز آن جا بود. آن وقت شو به اطاق هفتمی که رسید، درش را باز کرد، رفت تو اطاق، دید یک نفر روی تخت خوابی خوابیده. نزدیک رفت. پارچه روی صورتش را پس زد، دید یک جوان خوشگلی مثل پنجه آفتاب آنجا خوابیده. نگاه کرد،دید روی شکمش مثل این که بخیه زده باشند، سوزن زده بودند. یک تیکه کاغذ ورد روی رف بالای سرش بود. ورداشت، دید نوشته: «هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند، روزی یک بادام بخورد و یک انگشتدانه آب بخورد، این ورد را بخواند و به او فوت کند و روزی یک دانه از این سوزنها را بیرون بکشد، آن وقت روز چهلم عطسه میکند و بیدار میشود.» دختره، ورد را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم، سی و پنج روز تمام کار این دختر همین بود که روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه هم آب بخورد و ورد بخواند و به اون جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد. اما از بس که بیخوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود، دیگر رمق برایش نمانده بود؛ همینطور از خودش میپرسید: «خدایا، خداوندگارا، چه بکنم؟ کسی نیست به من کمک بکند!» یکمرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و نیلبک بلند شد. رفت پشتبام، دید یک دسته کولی آمدهاند اونجا پشت دیوار بار انداختهاند؛ میزدند و میکوبیدند و میرقصیدند. دختر صدا کرد: «آی ننه، آی بابا، شما را به خدا، یکی از این دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق میکنم. هرچه بخواهید بهتان میدهم، اما از کجا بفرستیم؟ راه نداریم.» دختره رفت، یک طناب برداشت با صد تومان پول و جواهر و لباس و اینها آورد روی پشتنام و انداخت پایین برای کولیها. اونها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی. فاطمه کشیدش بالا. دختره که آمد بالا، فاطمه داد لباسهایش را عوض کرد، رفت حمام، غذاهای خوب بهش داد و گفت: تو مونس من باش که من تنها هستم. بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولیه نقل کرد، اما از جوانی که توی اطاق هفتمی خوابیده بود، چیزی نگفت. خود دختره، باز میرفت تو اطاق، در را میبست، ورد میخواند وبه جوان فوت میکرد و یک سوزن از روی شکمش بیرون میکشید. این دختر کولیه از بس که پست بود، میدید این دختره میرود توی اطاق در را روی خودش چفت میکند و یک کارهایی میکند. شستش خبردار شد، آنجا یک چیزی هست که دختره از اون پنهان میکند. یک روز سیاهی به

[[page 11]]

انتهای پیام /*