مجله نوجوان 14 صفحه 13

کد : 139501 | تاریخ : 19/06/1395

یکی برایتان پیدا میکنم.» فرداش که برگشت آن را بخرد، دکاندار ازش پرسید: «کی از شما سنگ صبور خوماسته؟» جوان گفت: «تو خانهمان یک کلفت داریم که از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.» دکاندار گفت: «شما اشتباه میکنین. این دختر کلفت شما نیست.» جوان گفت: «حواست پرت است، من میگویم که کلفت است.» دکاندار گفت: «ممکن نیست. خیلی خوب حالا این را میخری یا نه؟» جوان گفت: «بله» دکاندار گفت: «هر کس سنگ صبور میخواد، معلوم میشه که درد دل داره. حالا که برگشتی سنگ صبور را به دختر کلفت دادی، همان شب، وقتی که کارهای خانه را تمام کرد، میرود کنج دنجی مینشیند و همه سرگذشت خودش را برای سنگ نقل میکند بعد از آنکه همه بدبختیهای خودش را نقل کرد، میگوید، «سنگ صبور، سنگ صبور تو صبوری، من صبورم یا تو به ترک، یا من میترکم» آن وقت باید تو بروی تو اطاق کمر او را محکم بگیری، اگر این کار را نکنی، او میترکد و میمیرد. چه دردسرتان بدهم، جوان همان کاری را که گفته بود، کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر کلفت داد. همین که کارهایش تمام شد، رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد. یک شمع روشن کرد، کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عغروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همه بدبختیهای خودش را از اول که چطور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش میگفت که: «نصیب مرده فاطمه!» بعد فرارشان، بعد بیخوابی و زحمتهایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تا حالا کشیده بود. همه را برای آنها نقل کرد. آن وقت گفت: «سنگ صبور، سنگ صبور تو صبوری، من صبورم یا تو بهترک، یا من میترکم» همین که این را گفت، فوری جوان در را باز کرد، رفت محکم کمر فاطمه را گرفت،به سنگ صبور گفت: «تو بهترک.» سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد. فردا صبح دستور داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند میان صحرا، بعد داد هفت شبانهروز شهر را چراغانی کردند و اذین بستند و فاطمه را عروس کرد و به خوشی و شادی با هم مشغول زندگی شدند. همانطوری که آنها به مرادشان رسیدند، شما هم به مراد خودتان برسید! قصه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید.

[[page 13]]

انتهای پیام /*