مجله نوجوان 14 صفحه 19

کد : 139507 | تاریخ : 19/06/1395

شوخی بیمزة چاپلین چارلی چاپلین به یک مهمانی بزرگ دعوت شده بود که بیشتر اهالی کلهگنده سینمای آمریکای آن زمان در مهمانی حضور داشتند. یکی از مهمانان رو به چارلی کرد و گفت: بیش از این شهرت و موقعیت، ممکن نیست نصیب کسی شود! اگر تو در این زمان بمیری، کار هنری بزرگی انجام گرفته است و نامت برای ابد بدر تاریخ ضبط خواهده شد. چارلی در آن شب که اتفاقاً هوا نیز طوفانی بوده است، به خاطر اینکه پیشنهاد او را عملی کند، به کنار پنجره رفت و رو به پنجره فریادهای مبهمی کشید که ناگهان رعد و برقی پدید آمد و او مثل مرده خود را به زمین انداخت. مردی که پیشنهاد مرگ را به چارلی داده بود،به سوی پنجره دوید تا خودش را از بالا به زیر اندازد ولی دیگران مانع شدند. یک یاز دوستان چارلی جسد او را به بیرون برده و سپس اعلام کرد که او فوت کره است. مرد پیشنهاددهنده اصرار داشت که به خاطر پیشنهاد بیشرمانهاش، خودکشی کند. در این وقت، چارلی در حالی ه دو بالش زیر بغل خود گرفته و ملافه سفیدی به سرش انداخته بود وارد شد و میخواست وانمود کند که این روح چارلی است که در حال پرواز کردن است. این شوخی مدتها نقل محافل آمریکا و انگلستان بوده است. «بخشی از نامه چاپلین به دخترش» «جرالدین، دخترم. اینجا شب است، یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه این سپاهیان بیسلاح خفتهاند؛ 9 برادر و خواهرت وحتی مادرت. به زحمت توانستم بیآنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق کوچک نیمهروشن، به این اتاق پیش از مرگم برسانم. من از تو بسی دورم. خیلی دور، اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمخانه من دور کند. ... شنیدهام نقش تو در این نمایش پرنور و پرشکوه، نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش، اما اگر قهقهه تحسینآمیز تماشاگران وعطر مستیآور گلهایی که برایت فرستادهاند تو را فرصت هوشیاری داد، در گوشهای بنشین، نامهام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. ... گاهبهگاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو: «من هم یکی از آنها هستم». بله، تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز میشکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن. ... اما حقیقت را به تو بگویم دخترم. مردمان، روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب این الماس، ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. ... تنها گاهگاهی چهره خود را در آینه نگاه کن. آنجا مرا نیز خواهی دید. خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم. تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی. رویت را میبوسم.»

[[page 19]]

انتهای پیام /*