مجله نوجوان 14 صفحه 26

کد : 139514 | تاریخ : 19/06/1395

(قصههای کهن) شهاب شفیعی مقدم ضحاک ماردوش (قسمت آ÷ر) جنگ فریدون و ضحاک مروری بر گذشته: در قسمتهای قبل خواندیم که ضحاک پسر مرداس شاه که پادشاهی عادل بود به وسوسه شیطان پدر خود را کشت و بر تخت شاهی نشست. روزی از روزها ابلیس بر شانههای ضحاک بوسه زد و بر اثر بوسه شیطان دو مار بر شانههای پادشاه رویید. ضحاک ماردوش هر چه تلاش کرد تا ماران را از بین ببرد، نشد که نشد تا اینکه روزی دیگر شیطان در لباس پزشکی به دربار شاه آمد و به ضحاک گفت که اگر میخواهد ماران دوشش از بین بروند باید روزی، دو جوان را قرباین کند و مغز سر آنان را به ماران دوشش بدهد. ضحاک نیز همین کار را کرد. بدین ترتیب روزی دو جوان بیگناه را میکشت و مغز سرشان را خوراک مارمان دوشش میساخت. در دوران پادشاهی ضحاک آیین فرزانگان از میان رفت و کشور به دست افراد پست و فرومایه افتاد، راستی و درستی نابود شد و هیچ کس جرأت نداشت که از خوبی و نیکی صحبت کند تا اینکه شبی ضحاک در خواب دید که سه مرد جنگی به کاخ او آمدند و یکی از آنها که از آن دوی دیگر جوانتر بود با گرزی گران بر سر ضحاک موبید. خوابگزاران ضحاک در تعبیر خوابش به او گفتند که دوران پادشاهیاش تمام شده و جوانی به نام فریدون میآید و تخت و تاجش را از او میگیرد. ضحاک که بسیار ترسیده بود، موبدان و سران کشور را گرد خود جمع کرد و از آنها خواست که به نیکی و دادگری ضحاک گواهی دهند. در این میان آهنگری ستمدیده و نیرومند به نام کاوه گواهی ضحاک را پاره کرد و با مردم کوچه و بازار علیه ضحاک شورش کرد و به طرف خانه فریدون رفت. و اینک ادامه ماجرا: فریدون در ماه فرخنده خرداد با کاوه آهنگر که به نزد او رفته بودبه طرف کاخ حمله کرد و آنچنان سپاه بزرگی فراهم کرد که پیلان و گاومیشان زیادی آذوقه لشگریانش را حمل میکردند. فریدون همه راهها را مثل باد پشت سر گذاشت تا اینکه به اروند رسید. او از نگهبانان رودخانه خواست که به او کشتی بدهند تا بتواند از رود رد شود. نگهبانان از ترس ضحاک به حرف فریدون گوش ندادند و به فریدون گفتند: برای اینکه بتوانی از رودخانه عبور کنی باید از ضحاک جواز عبور داشته باشی و تا ضحاک اجازه ندهد ما نمیتوانیم بگذاریم که شما از رود رد شوید. فریدون از سخنان آنها سخت ناراحت شد و از بزرگی و خروشندگی

[[page 26]]

انتهای پیام /*