
.
روزی ماری او را نیش میزند، او میمیرد و پسرش
گوسفندانش را میبرد. قرار شد برای طبیعی شدن کار،
یک مار حقیقی پیدا کنیم. خاطرم هست اول ماه مرداد
بود. مارها هم از اول تیرماه تشنه میشوند. من برای
دوستی با آن، یک کاسه یخ آوردم و سر مار را داخل
کاسه کردم تا سیراب شود. مار که از من محبت دیده
بود به من عادت کرد، طوری که همیشه از گردنم
آویزان بود.
از صحنة آخر هم بگویید. آیا واقعاً با ماری که
دوست شما شده بود، نزاع کردید؟
متأسفانه، بله. در صحنة آخر، مار از پای من بالا میآید
و میخواهد مرا نیش بزند. من با آن گلاویز میشوم و
به هم میپیچیم. قرار بر این بود که من مار را پرتاب
کنم و کات. من این کار را کردم اما کارگردان کات
نداد. یک لحظه متوجه شدم مار، روی صورتم، درست
مقابل چشمانم قرار گرفته است. من وحشت زده مار را
پرت کردم و تازه آنجا کارگردان کات داد. مار هم به
رودخانه رفت و قهر کرد. مار بیچاره حتماً فکر کرده
بود که من آن لحظه دیوانه شدهام (میخندد) البته این
پایان کار نبود. طبق قرار، صدها گوسفند از رویم رد
شدند. در آن میان یک الاغ هم پیدا شد و مچ پایم را
لگد کرد. تا چند روز پایم کبود بود. (میخندد)
از گروه تئاترتان در آذربایجان بگویید؟
من حدود 8-7 سال در آنجا بودم. گروه تئاتر محکمی
داشتیم، نمایشهای بسیار خوبی هم اجرا کردیم.
نمایشهایی مثل «حشرهها» که ترجمة خودم بود،
«مونت میرا»، «دوئل» و چند نمایش کمدی دیگر که
بسیار مورد استقبال قرار گرفت. خدا را شکر من الان
نیازی ندارم تا کسی به من نوبت دهد. من کار خودم
را میکنم و قلم خودم را دارم و افتخار میکنم که 12
فیلنامه و 26 نمایشنامه نوشتهام. «عروسی مُغان» نشر
قطره، «آوای خاموش» و «سارا» که نشر تلاش منتشر
کردهاند. من «رستم و سهراب»، «سمفونی یک تبهکار»،
«فرار نافرجام» و... را هم نوشتهام. شما بخوانید اگر پیش پا افتاده بود، مرا در همین میدان آزادی شلاق بزنید ولی اگر عمیق بود، لااقل بگویید دستت درد نکند!
پوست تخمه جمع کنیم؟ ما عاشق بودیم. من برای یک
فیلم کوتاه، 25 روز با یک مار زندگی کردم. کجا بودند
این جوانهای روغن به سر زده و لنز در چشم گذاشته؟
ما اینجوری کار کردیم.
در پاسخ قبلی به سینمای مخرب اشاره کردید.
منظورتان را بیشتر توضیح میدهید؟
فیلمهای بد که با کم سوادی ساخته شده، جامعه
را به سقوط میکشاند. الان فیلمهای ما در آن حدی
نیست که وقتی تماشاگران از سالن خارج میشوند، با
خودشان بگویند، خدای من، چه فیلم خوبی دیدم! این
یعنی سینمای مخرب! من از جوانها میخواهم که به
خاطر ایمانشان هم که شده، به سمت این سینما نروند.
چندی پیش در سفر، داخل اتوبوس، فیلمی را میدیدم
که از فرط عصبانیت، چند بار میخواستم سرم را به صندلی بکوبم. آخر چقدر موضوعات عشق و عاشقی آن هم از نوع بیهوده؟ بس است، تمامش کنید دیگر!
پس به نظر شما، پیدا نکردن سوژة مناسب هم یکی
از معضلات سینمای ماست؟
بله، آخر چرا در مملکتی که سرشار از ادبیات غنی و
فرهنگ و آداب سنتی زیباست، ما میرویم سراغ تقلید؟
میخواهید دهها سوژة ناب از عشق ناب، فقط از مثنوی
برایتان بگویم؟ میخواهید از کلیله و دمنه، بوستان و
گلستان و... بگویم؟ میخواهید بگویم ما چه قصههایی
داریم؟ ما شیرین و فرهاد داریم، لیلی و مجنون، بابک،
کاوه، آرش کمانگیر داریم. (عصبانی میشود) ای وای
من دارم دیوانه میشوم! این همه سوژة زیبا در این
مملکت داریم آن وقت میرویم سراغ فیلمی مثل...
بماند.
در صحبتهایتان گفتید که 25 روز با یک مار زندگی
کردید، از خاطرات آن روزها بگویید؟
«حسن محمد زاده» یکی از دوستان من بود که از
آمریکا به ارومیه آمده بود. آن موقع من کارشناس تئاتر
در استان آذربایجان غربی بودم. حدود سال 46-45
بود. یک روز کاغذی به من داد و گفت: «میخواهم
این سوژه را فیلم کنم.» روی کاغذ، قصه مردی بود
که گوسفندانی درشت دارد و آنها را به چرا میبرد.
[[page 5]]
انتهای پیام /*