
- خب آقا پسر... گواهی نامه.
- من که گواهی نامه نداشتم با من و من و پت پت
جواب دادم:
- میبخشید... توی صحنۀ تصادف گم شد... حالا باید
برم پیداش کنم.
خوب، پس گواهی نامه هم نداری؟
و نوشت که گواهی نامه ندارد. ما هم دیگه اعتراض
نکردیم، اونجا چند نفر دیگه هم بودن... یکیشون خیلی
بی خیال بود و رانندۀ بیابون... میگفت:
هر دفعه بار میبرم، اگه کسی رو نکشم... خوابم
نمیبره.
من داشتم میترکیدم... از دستشویی؟ نه بابا ! از
غصه... والاّ شب شعر که دیگه تموم شده بود... از همه بیشتر هم از اون مرتیکۀ تاکسی تلفنی بدم آمده بود...آخه به تو چه که فضولی میکنی؟ که پدر مقتوله « اوه ببخشید!»
پدر پسره اومد که:
- آقا ما از این راننده شکایت نداریم.
- اینجا نمیشه، باید برین کلانتری مرکز اگه خواستین
رضایت بدین اونجا.
خلاصه ما را به یکی از همون کسایی که رانندۀ بیابون
بودن و داغون بودن، دستبند زدند و فرستادند کلانتری
مرکز، پدر پسره هم با همون تاکسی تلفنی که به حساب
ما بدهی بار میآورد، دنبال ما اومد.
وقتی وارد اتاق شدم یک ستوان دوم که احتمالاً
مسؤول گوشمالی ضاربین بود. داشت با پدر پسره
صحبت می کرد.
- آقا جون اینارو من میشناسم، تو رضایت نده.
باقیش با من: ببین پسره گواهی نامه نداره... من مطمئنم
موتورشم دزدیه.
من که طاقت نیاوردم داد زدم:
- آقا به حضرت عباس موتور مال ادارۀ پسته...
چرا تهمت میزنید؟
بندۀ خدا تا چشمش به من افتاد داد زد:
- تو اینجا چکار میکنی؟ کدوم خری گفت بیای
تو؟ اکبری تو مگر چکارهای؟
و اکبری پرید تو، پا چسبوند و خوب معلومه ما را
انداخت بیرون. ساعت حدود یک ونیم بود که چک و
چونۀ مسؤول گوشمالی به هم ریخت. امّا پدر پسره از
شکایتش گذشت. و به حرف جناب ستوان گوش نکرد.
وقتی از کلانتری بیرون اومدیم تاکسی تلفنی رفته بود و
مجبور شدیم تا محل تصادف پیاده بریم... پدر پسره از
پدرم گفت و من هر چی تونستم، دروغ گفتم.
- رو به قبله بوده و حالش خوب نبوده... نمیدونم حالا
چطوریه؟ ساعت دو و نیم رسیدیم جلو خونۀ اونا، تاکسی تلفنی سوت و کور بود، پدر پسره گفت:
- شما موتورتو بردار و برو... فردا بیا، پول تاکسی تلفنی را حساب کن... فکر میکنم هفت هشت تومن بیشتر نشه.
با خودم گفتم : « مگه مغز خر خوردم...؟ این همه علافی
زیر سر اون آدم تاکسی تلفنی...»
فردا صبح زنگ زدم به تاکسی تلفنی و گفتم:
من از اقوام جناب آقای رفیعا هستم... پدر ایشان
فوت کردن و رفتن تهران. فقط به من گفتن زنگ بزنید
بگید منتظر نباشین... انشاءالله از تهران برگشتن، میان
خدمت شما.
- والا ّ من در جریان نیستم... امّا به حاج آقا میگم شما
زنگ زدین.
و تلفن را قطع کردم، دیگه از اون منطقه رد نشدم. هر
چند باز هم بارها روی موتور شعر میگفتم، امّا اون شعر
دیگه اصلاً ادامه پیدا نکرد... شعری که نیمه کاره رها
شد.
[[page 14]]
انتهای پیام /*