مجله نوجوان 144 صفحه 18

کد : 139640 | تاریخ : 19/06/1395

رمال اگرغیب می دانست گنج پیدا می کرد. مجید صالحی روزی رمالی به شهری آمدوادعامی کردکه همه چیز رامی داندوازهمه اتفاق ها خبردارد. مردتاجربااینکه ثروتمندبودطمع گنج وجودش رافراگرفته بود.ودوست مردتاجرکه مرددانایی بود سعی کردبه او بفهماندکه رمال دروغ می گویدولی نشد وطمع گنج چشم مردتاجرراکورکرده بود. ایناچندتاس؟ پانزده تا.... ومردتاجرهمچنان دررویای گنج به سرمی برد. رمال پیش مردتاجری رفت و گفت که اگربه من پول مناسبی بدهی به توگنجی خواهم دادکه تصورش رانخواهی کردومردتاجرمردطماعی بودوقبول کرد مرددانادرخانه نشسته بودودنبال راهی می گشت تا دوستش رانجات دهد،تااینکه راهی پیداکرد... مرددانا به مردتاجرگفت مراهم به پیش رمال ببرتا او برای من هم گنج پیدا کند.

[[page 18]]

انتهای پیام /*