مجله نوجوان 144 صفحه 34

کد : 139656 | تاریخ : 19/06/1395

شعر خواهرم بهار منیره سادات هاشمی صبح جمعه از لبان شعر غنچه­های سرخ خنده رفت آشیانه­ها شکسته شد مادرم و خواهرم بهار شوق از پرِ پرنده رفت آه! چاره­ای نداشتم بعد از آن هجوم بمبها هر چه را که دوست داشتم شیشه ها یکی یکی شکست زیر خاکها گذاشتم سقف خانه­مان خراب شد ای خدا دوباره دیر شد روی قلب مادرم نشست چکمه­های کوچکم کجاست؟ مثل اینکه خواهرم بهار آشنای من تفنگ من! خسته بود و باز خواب ماند وقت رفتنِ به جبهه هاست مثل مادر و پرنده­هام زیرخانۀ خراب ماند

[[page 34]]

انتهای پیام /*