مجله نوجوان 15 صفحه 5

کد : 139699 | تاریخ : 19/06/1395

و هشتاد و هفت سنت را بیاورد. او سعی می کرد به هیچ آینه ای نگاه نکند و فقط با دست هایش، موهای کوتاهش را لمس می کرد او احساس می کرد شبیه دختر بچه های 5 ساله شده ولی می دانست که با یک دلار و هشتاد و هفت سنت هیچ کاری نمی توانسته بکند. سر ساعت هفت، قهوه و شیر آماده بود.لحظه ای بعد جیم در را باز کرد. او مردی لاغر اندام با چهره ای جدی بود که ژاکتی کهنه به تن داشت. دست هایش از سرما به سرخی می زد. دلا در آپارتمان را باز کرد و درگاهی ایستاد. چشم هایش جیم خیره ماند. برای لحظه ای دلا موج سنگینی حرف های نگفته ای را احساس کرد که حتی نمی توانست آنها را درک کند. دلا کمی ترسیده بود ولی به سرعت به خودش مسلط شد و گفت: «جیم، عزیزم، این طوری نگام نکن. من موهایم را کوتاه کردم. در واقع آنها را فروختم چون می خواستم به تو هدیه سال نو بدهم. موهای من خیلی زود بلند خواهند شد تو که نارحت نشدی؟ سال نو را تبریک بگو و بگذار شاد باشیم. نمی دانی چه هدیه خوبی برایت خریده ام!» جیم گفت: تو گفتی که موهایت را از دست داده ای؟ چند ثانیه ای طول کشید تا جیم به خودش مسلط شد. سپس بسته ای را از جیبش بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت. دلا به سرعت بسته را باز کرد. او بلخندی پر از کنجکاوی بر لب داشت. لبخندی که با باز کردن بسته به گریه ای آرام تبدیل شد. در بسته یک جفت شانه گرانقیت و زیبا بود که دلا بارها آنها را پشت ویترین مغازه دیده بود. دلا خیلی زود ارام شد و با لبخندی مهربان به همسرش گفت: موهای من خیلی زود بلند خواهد شد و سپس هدیه جیم را از جیب لباسش بیرون آورد و به او داد و خیلی زود آن را از جیم گرفت و شروع به باز کردنش کرد. دلا تند تند حرف می زد: مطمئنم که اندازه دستت است. من که همه جا را گشتم تا این زنجیر را انتخاب کردم. زود باش، ساعتت را بده تا بند را رویش امتحان کنم. به جای اطاعت کردن، جیم روی کاناپه تکیه زد، دستش را پشت سرش گذاشت و لبخند و پس از لحظاتی به آرامی گفت: این هدایا را کنار بگذار. آنها هدایی خیلی زیبایی هستند ولی اگر ساعتم را فروختم تا شانه ها را برای تو بخرم چند لحظه بعد، آنها هدایا را فراموش کرده بودند و شام شب سال نو را در شادی تمام میل می کردند.

[[page 5]]

انتهای پیام /*