یا حسین
دکتر محمد رضا سنگری
آتش و کاروان
کاروان، به آستانۀ مدینه رسیده است:
شتران، محزون و غمآهنگ گام بر میدارند
با هر گام، داغ تازه میشود؛ زخم میشکفد، آه فواره
میزند و قافلۀ دیروز، بیکاروان سالار، بیسردار، با
خاکستر یادهای شعلهور، پس از چهل سوگ و
درد و داغ، به شهر یادها و خاطرهها میرسد.
به اشارت امام سجاد علیه السلام، بشیر، بیشتر
میرود تا اندوه تلخ غارت بهار را در کنار روضۀ رسول
مرثیه کند.
هزار حنجره سوگ در صدای بشیر میلرزد؛ مثل تار
حنجرهاش، تار و پود هستی را غم چنگ میزند با اسب،
طواف مزار پیامبر میکند و میخواند:
یا اهل یثرب لا مقام لکم بها
قتل الحسین فادمعی مدرار
الجسم منه بکربلاء مضرج
و الرأس منه علی القناة یدار
«ای اهل مدینه! در مدینه نمانید که مدینه، بی حسین
شوکت و شکوه و صفا ندارد. چشمها را بگشایید و
چشمهساران اشک جاری کنید.
مردم! بدن حسین در کربلا ارغوانی و خون رنگ
شد؛ آفتاب مدینه نیمی بر خاک و نیمی بر نیزه شد.
سر خورشید را در چرخش چشمهای بی سو بر نیزه
چرخاندند.»
شهر به شتاب سیلاب از خانهها بیرون میریزد.
پردهنشینان گریبان چاک میزنند، زنان موی میکِنند و
مویه میکنند؛ مردان بر سر وسینه میزنند. اشک است
و شیون. شعله و شراره از جانها بر میخیزد. زمین موج
بر میدارد. هوا به تلاطم میافتد. سجاد علیه السلام،
عمامه از سر بر میگیرد، زینب سلام الله علیها به
آستانۀ شهر میرسد. رباب بر خاک میخزد، سکینه
صیحه میزند و اسبان پریشان، شیهه میکشند و شتران،
شتاب میگیرند.
شهر، مویپریشان و مویهکنان، نالهزنان و اشکفشان
میدوند. بشیر در حلقۀ داغداران روضۀ رسول میخواند:
یا اهل یثرب لا مقام لکم بها
قتل الحسین فادمعی مدرار
دستانی توانا و قامتی رشید، دست کودکی آراسته و
زیبا در دست، با دیگر دست، صفوف مردم را میشکافد.
پیش میآید و پیش میاید. مقابل بشیر میایستد. نگاه
بشیر از اشک متلاطم است. اندوه در خطوط چهرهاش
تموّج دارد. سر فرو می افکند و به سر انگشت، جادهای
را نشان میدهد که سجاد علیه السلام و زینب سلام الله
علیها مسافر آن هستند.
قامت بلند زن خم میشود. میافتد و بر میخیزد. کودک
نیز سمت صحرا میدود. در پی او همه شیونکنان
میدوند. به زینب میرسد. قامت خمیده، تکیده، شکسته،
سایهای از دیروز، با چهل منزل بغ ناشکفته در گلو،
در آغوش امالبنین بیقرار میشود.
- عزیزم، دخترم زینب! نشناختمت. سفر به دو فصل
نرسیده است. از دیروز مدینه تا امروز دو فصل هجران
تو را شکستم و تاب آوردم. تو چهل روز داغ دیدهای،
چهل سال شکستهای، چهل هزار زخم خوردهای، چهل
منزل دویدهای و به یثرب رسیدهای.
زینب با من بگو قصۀ رفتن را، آمدن را، چه زخمهایی
بر دستهایت نشسته است! امتداد کبودای دستهایت به
کجا میرسد؟ به بازوانت! به شانههایت؟ مثل کبودی
بازوان مادرت زهرا سلام الله علیها؟
رباب، دستان امالبنین را میگیرد. شانهها میلرزد.
زمین تب زده است. اسمان بیشتر خم میشود تا فروتنِ
روحهای ایستاده و شکیبا و ناشکسته باشد.
ای امالبـنین! از زخـمـهای زیـنب نپرس. ایـن
خطوط کبود که میبینی اقتدا به زهراست. تمام
هستی زینب کبـود است. هر چه زخـم بـر جـگر
نشسته است بر انـدامش روییـده اسـت. زیـنـب
به جای همۀ ما تازیانه میخورد.
- بگذار زخمهـایـت را بـبـوسم زیـنـب. مـیدانم
چهل روز باید ببوسم تا به نهایت برسم. نه،
نه، نه، زخـمـهای تو بـیپـایـان است. قـلـب زخم
دیدهات را چگونه ببوسم؟ روح تازیانه خوردهات
[[page 6]]
انتهای پیام /*