مجله نوجوان 154 صفحه 6

کد : 139736 | تاریخ : 19/06/1395

یا حسین دکتر محمد رضا سنگری آتش و کاروان کاروان، به آستانۀ مدینه رسیده است: شتران، محزون و غم­آهنگ گام بر می­دارند با هر گام، داغ تازه می­شود؛ زخم می­شکفد، آه فواره می­زند و قافلۀ دیروز، بی­کاروان سالار، بی­سردار، با خاکستر یادهای شعله­ور، پس از چهل سوگ و درد و داغ، به شهر یادها و خاطره­ها می­رسد. به اشارت امام سجاد علیه السلام، بشیر، بیش­تر می­رود تا اندوه تلخ غارت بهار را در کنار روضۀ رسول مرثیه کند. هزار حنجره سوگ در صدای بشیر می­لرزد؛ مثل تار حنجره­اش، تار و پود هستی را غم چنگ می­زند با اسب، طواف مزار پیامبر می­کند و می­خواند: یا اهل یثرب لا مقام لکم بها قتل الحسین فادمعی مدرار الجسم منه بکربلاء مضرج و الرأس منه علی القناة یدار «ای اهل مدینه! در مدینه نمانید که مدینه، بی حسین شوکت و شکوه و صفا ندارد. چشمها را بگشایید و چشمه­ساران اشک جاری کنید. مردم! بدن حسین در کربلا ارغوانی و خون رنگ شد؛ آفتاب مدینه نیمی بر خاک و نیمی بر نیزه شد. سر خورشید را در چرخش چشمهای بی سو بر نیزه چرخاندند.» شهر به شتاب سیلاب از خانه­ها بیرون می­ریزد. پرده­نشینان گریبان چاک می­زنند، زنان موی می­کِنند و مویه می­کنند؛ مردان بر سر وسینه می­زنند. اشک است و شیون. شعله و شراره از جانها بر می­خیزد. زمین موج بر می­دارد. هوا به تلاطم می­افتد. سجاد علیه السلام، عمامه از سر بر می­گیرد، زینب سلام الله علیها به آستانۀ شهر می­رسد. رباب بر خاک می­خزد، سکینه صیحه می­زند و اسبان پریشان، شیهه می­کشند و شتران، شتاب می­گیرند. شهر، موی­پریشان و مویه­کنان، ناله­زنان و اشک­فشان می­دوند. بشیر در حلقۀ داغداران روضۀ رسول می­خواند: یا اهل یثرب لا مقام لکم بها قتل الحسین فادمعی مدرار دستانی توانا و قامتی رشید، دست کودکی آراسته و زیبا در دست، با دیگر دست، صفوف مردم را می­شکافد. پیش می­آید و پیش می­اید. مقابل بشیر می­ایستد. نگاه بشیر از اشک متلاطم است. اندوه در خطوط چهره­اش تموّج دارد. سر فرو می­ افکند و به سر انگشت، جاده­ای را نشان می­دهد که سجاد علیه السلام و زینب سلام الله علیها مسافر آن هستند. قامت بلند زن خم می­شود. می­افتد و بر می­خیزد. کودک نیز سمت صحرا می­دود. در پی او همه شیون­کنان می­دوند. به زینب می­رسد. قامت خمیده، تکیده، شکسته، سایه­ای از دیروز، با چهل منزل بغ ناشکفته در گلو، در آغوش ام­البنین بی­قرار می­شود. - عزیزم، دخترم زینب! نشناختمت. سفر به دو فصل نرسیده است. از دیروز مدینه تا امروز دو فصل هجران تو را شکستم و تاب آوردم. تو چهل روز داغ دیده­ای، چهل سال شکسته­ای، چهل هزار زخم خورده­ای، چهل منزل دویده­ای و به یثرب رسیده­ای. زینب با من بگو قصۀ رفتن را، آمدن را، چه زخمهایی بر دستهایت نشسته است! امتداد کبودای دستهایت به کجا می­رسد؟ به بازوانت! به شانه­هایت؟ مثل کبودی بازوان مادرت زهرا سلام الله علیها؟ رباب، دستان ام­البنین را می­گیرد. شانه­ها می­لرزد. زمین تب زده است. اسمان بیشتر خم می­شود تا فروتنِ روحهای ایستاده و شکیبا و ناشکسته باشد. ای ام­البـنین! از زخـمـهای زیـنب نپرس. ایـن خطوط کبود که می­بینی اقتدا به زهراست. تمام هستی زینب کبـود است. هر چه زخـم بـر جـگر نشسته است بر انـدامش روییـده اسـت. زیـنـب به جای همۀ ما تازیانه می­خورد. - بگذار زخمهـایـت را بـبـوسم زیـنـب. مـی­دانم چهل روز باید ببوسم تا به نهایت برسم. نه، نه، نه، زخـمـهای تو بـی­پـایـان است. قـلـب زخم دیده­ات را چگونه ببوسم؟ روح تازیانه خورده­ات

[[page 6]]

انتهای پیام /*