مجله نوجوان 154 صفحه 13

کد : 139743 | تاریخ : 19/06/1395

پدیدار شد. کتی چشمانش را بست و باز هم هُل داد تا اینکه دیگر تخت جابجا نشد. وقتی کتی چشمانش را باز کرد متوجه شد که تخت پای پنجره است. *** ماشین پلیس در دل جنگل حرکت می­کرد. پدر و مادر کتی به همراه پلیس جوان و یک پلیس دیگر در ماشین بودند. نور چراغهای ماشین که در دل تاریکی می­افتاد. چشمان جانوارانی هویدا می­شد که با حیرت به ماشین نگاه می­کردند. پلیس جوان که در صندلی جلو نشسته بود به سمت پدر و مادر کتی برگشت و گفت: داریم می­رسیم. پدر کتی پنجره ماشین را پایین کشید و با دقت به تاریکی نگاه کرد. بعد رو به مادر کتی کرد و گفت: آره! سپس لبخند محوی روی لبانش نشست و ادامه داد: تغییر زیادی نکرده. پلیس جوان لحظه­ای چشمانش گرد شد و با تعجب به پدر کتی نگاه کرد و پرسید: شما قبلاً اینجا اومدین؟ پدر بی­توجه به سوال پلیس دوباره بیرون را نگاه کرد و به علامت تأیید سرش را تکان داد. پلیس جوان که همچنان در حیرت بود صلیبی کشید و برگشت. *** کتی خودش را تا لبۀ پنجره بالا کشید و به سختی توانست از پنجره رد شود. دیوار پشت پنجره ارتفاع زیادی نداشت. کتی با یک جهش کوتاه پایین پرید از دور، نور چراغهای ماشینی را دید که به سرعت نزدیک می­شد. به نظرش رسید که ماشین پلیس باشد. با خودش فکر کرد شاید بتواند از آنها کمک بگیرد ولی وقتی ماشین نزدیک­تر شد، از فکر خودش پشیمان شد و خودش را از دید افراد داخل ماشین مخفی کرد او دیگر نمی­توانست به کسی اعتماد کند. تشخیص خودی از غیر خودی برایش غیر ممکن شده بود. *** مادر کتی که به بیرون ماشین خیره شده بود ناگهان فریاد زد اون چی بود؟ پدر کتی دست مادر را در دستش گرفت و گفت: چی؟ مادر کتی نگران گفت: یه چیزی توی تاریکی تکون خورد! پلیس جوان با بی­اعتنایی گفت: حتماً شغال بوده! مادر کتی گفت: نه داشت راه می­رفت. پلیس با همان حالت ادامه داد: پس حتماً خرس بوده. مادر کتی صدایش را بالا برد و با عصبانیت، تحکم کرد کرد: نگه دارین! پلیسی که پشت فرمان بود بی­اختیار پایش را روی ترمز گذاشت و ماشین با زوزۀ کشداری ایستاد. هنوز ماشین به طور کامل متوقف نشده بود که مادر در را باز کرد و بیرون دوید. *** گرد و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. کتی در میان غبار زنی را دید که به طرفش می­دوید. مادرش را به خوبی تشخیص داد. خواست که به سمتش برود ولی تردید کرد. نمی­دانست مادرش کدام طرفی است. اگر او هم با شیطان­پرستان هم دست بود، چه؟ با این فکر از جا برخاست و به سمت تاریکی جنگل دوید ولی ناگهان زیر پایش خالی شده و با سر سقوط کرد و از هوش رفت. ادامه دارد......

[[page 13]]

انتهای پیام /*