لَوکُشِف الغطاء...
یقین تو
نه کتاب بود و
نه حباب
تا به آتش بسوزانند و
به باد بسپارند
در الستِ مست
که تازیانۀ بلا برگردهها
میبارید
پرده به کنار بود
و جهان آیینهزار
تو خودت را
و خودت تو را
دیده بودید.
واقعیتر از رؤیا
شبانه
میآمدی
تا بوی گندم
همچنان
تعبیر نان باشد
اگر چه
خود کمرِ گرسنگی را
فقط با نانِ جوین
به زانو
شکسته بودی.
نمازی
که رو به سوی تو نیست
هفده تازیانه تکراراست
برای خم شدن بیهودگی
گَردههای آن روی سکۀ
شکمهای برآمده...
بازی است
ورزشِ صبحگاهی
که گه گاهی به اشتباهی
لبها میجنیند و
دندانها می جَوَند.
روزی که عصبیت
برعصمت شورید
طعم جهان دیگرگون شد
کلمه
سرد شد و
از دهان افتاد
در سقیفه
که سقفِ
اتاق و اطراقِ
دلهره بود
گرمای نفس تو باز
اصحاب زر را نقره داغ کرد و
کلمه را داغ کرد:
نه!
دی شیخ با چراغ ...
در روز زلزله
شعلۀ ولوله و
کور سوی بهانه
خاموش است و
قندیل آسمان فرو افتاده
و زمینِ آسمان خراشها
صافِ صاف ....
تو میآیی
و پیر مولانا
-به حیرتی سر به زیر-
از دیدن مولا
و پاسخ تو
به آرزوی قرنها
جستجوی نابیهودهاش
که تو
تنها تو
پاسخ روشن پرسش سایهوار
آن شیخِ چراغ به دستی.
چهل صباحی
دستِ دلِ افتادۀ ما را
گرفتی
تا یتیمیِ بعد از این
به خاطرِتو
بیخاطره نماند و
سربلند باشیم...
ای ابو تراب
ای پدرِآدم
ای پدرخاک
ای پدرما
ای پدرمن!
تو را از کدام سمت ببینم:
جنگلی در باران
دشتی درآفتاب
قُلّهای در مِه
[[page 4]]
انتهای پیام /*