مجله نوجوان 20 صفحه 10

کد : 139920 | تاریخ : 18/06/1395

یاد دوست مادر بهار بود. از میان پنجره چوبی اتاق، درختهای پر شکوفه حیاط دیده میشدند. دختر امام، سفره غذا را پهن کرد. امام کنار سفره نشست. یکی دیگر از دخترها،غذا را توی بشقابها کشید. بچهها گرسنه بودند. امام از دخترش پرسید: «چرا خام نیامدهاند؟» دختر سرش را تکان داد و گفت: «نمیدانم.» امام چند بار صدا زد: «خانم! خانم! چرا نمیآیید؟» صدای مادر از توی آشپزخانه آمد: «آقا! شما غذایتان را بخورید، من الان میآیم.» ولی امام دست به غذا نزد و منتظر مادر شد. بچهها هم با دیدن احترام پدر به مادر، دست به غذا نزدند. وقتی که مادر آمد، امام نگاهی تشکرآمیز کرد و او کنار سفره نشست. مادر که آمد، پدر مشغول خوردن غذا شد و بچهها با اشتها شروع کردند. در همان لحظه گنجشک کوچکی کنار پنجره نشسته بود و به آنها نگاه میکرد. زیبایی در سادگی یک روز امام به حسینیه (جماران) آمدند و دیدند که بناها و گچکارها در طبقه بالای حسینیه مشغول گچکاری هستند.امام با عصبانیت بیرون آمدند و فرمودند: «بگذارید من بمیرم و آن وقت شما از این کارها بکنید.»

[[page 10]]

انتهای پیام /*