مجله نوجوان 20 صفحه 12

کد : 139922 | تاریخ : 18/06/1395

چند ماه در جزیره متروک (نوشته: سمساویت، ترجمه: محسن رخش خورشید) یکی از زیباترین و تأثیرگذارترین داستانهایی که در مورد حیوانات شنیدهام، داستان اسبی نیوزلندی به اسم «موییفا» است. «موییفا» اسب زیبا و نیرومندی بود و در مسابقات مختلفی پیروز شده بود. هر بار که پا به میدان میگذاشت فریاد تحسین از جمعیت بلند میشد. یکی میگفت: «مثل یک فیل نیرومند است.» دیگری فریاد میزد: «خیلی زیباست.» قد او تقریباً 172 سانتیمتر بود. سرمایهدار بزرگ «اسپنسرگولند» به قابلیتها و تواناییهای اسبش ایمان داشت. او تصمیم گرفت «موییفا» را برای شرکت در مسابقه «گرندنشنال» که بزرگترین مسابقه اسبدوانی در دنیا بود به انگلستان ببرد. مسافت این مسابقه 4 مایل بود و شرکتکنندگان میبایست از سی مانع بزرگ میپریدند. معمولاً هفت یا هشت اسب از چهل اسبی که در این مسابقه شرکت می کردند به خط پایان میرسیدند. اسبهای شرکتکننده باید خیلی سریع و نیرومند باشند و به نظر میرسید که «موییفا» این قابلیتها را داشته باشد. چند ماه قبل از آغاز مسابقه میبایست او را با کشتی به انگلستان ببرند تا با شرایط جوی و محیطی آنجا آشنا شود، اما کشتی باریای که او را حمل میکرد در میانههای دریا اسیر طوفان سختی شد. دو روز درگیر طوفان بودند و سرانجام کشتی در آستانه غرق شدن قرار گرفت. کارکنان کشتی با کمک قایقهای نجات جان سالم به در بردند اما موییفا در اسطبلی که برایش تهیه کرده بودند، اسیر بود. او وقتی حس کردن جانش در خطر است با لگد راه را باز کرد و خودر را به آب انداخت. او در آن طوفان سهمناک زیر آب میرفت و بالا میآمد. نمیدانست باید چه بکند. فقط به دنبال یک تکه خشکی میگشت. چندین ساعت در آب غوطهور بود و جای شگفتی دارد که چطور زنده ماند. سرانجام خودش را به یک جزیره متروک در فاصله صد مایلی رساند. میتوانید صد مایل را تجسم کنید؟ توی جزیره کنار آب دراز کشید. به سختی نفس نفس میزد و بدنش درد می کرد ولی زنده بود. تمام شب را در همان حالت ماند. بیشتر از آن خسته بود که بتواند تکان بخورد. سرانجم گرسنگی او را وادار کرد بلند شود و دنبال چیزی برای خوردن بگردد. غذای زیادی در آن جزیره سنگی وجود نداشت. همه جا را با دقت جستجو کرد و مقداری علف شور یافت. چند برکه آب شیرین هم پیدا کرد. «موییفا» چندین ماه را به همین صورت در جزیره متروک سپری کرد. خیلی لاغر شده بود و تبدیل شده بود به یک مشت پوست و استخوان اما جستجوی غذا او را سرپا نگه داشته بود. یک روز عصر ماهیگیری در حال عبور از کنار جزیره کوچک حس کرده، تکان خوردن چیزی را دیده است. خورشید تقریباً غروب کرده بود و در خوای گرگ و میش دید خوبی نداشت. دوباره سعی کرد با دقت بیشتری به جزیرهای که مطمئن بود متروک است، نگاه کند. اما آن چیزی که کنار آب ایستاده بود چه می توانست باشد؟ میتوانست گوزن باشد ولی خیلی شبیه اسب بود! او قایقش را به سمت جزیره راند. موییفا مشغول خوردن مقداری غلف خشک بود. او سرش را بالا آورد و به قایقی که نزدیک میشد، چشم دوخت. ماهیگیر فریادی زد و موییفا با شیههای کوتاه پاسخش را داد. سپس جلو دوید تا ناجیش را از نزدیک ببیند. به این ترتیب موییفا نجات یافت. تمام مقامات کشور در جریان قضیه قرار گرفتند. پس از عملیات نجات، موییفا سفر نیمه تمامش را به انگلستان از سر گرفت. او چند روز قبل از آغاز مسابقات به انلگستان رسید. روز آغاز مسابقه همه دوستداران مسابقات اسبدوانی از جمله شاه ادوارد هفتم که اسب خودش همه جزو شرکتکنندگان بود، حضور داشتند. موییفا هر چند با وضعیت آماده و آرمانیش خیلی فاصله داشت ولی هیجان و اشتیاق را میشد از چشمانش خواند. اسپنسرگولند میگفت: «من موییفا را در وضعیت خیلی بهتری دیدهام. ولی با توجه به اینکه خودش دوست دارد بدود، بهتر است اجازه این کار را به او بدهیم.

[[page 12]]

انتهای پیام /*