مجله نوجوان 21 صفحه 9

کد : 139955 | تاریخ : 18/06/1395

یه کوچه، یه حسینیه افشین علاء یه کوچه، یه حسینیه با دیوارای کاه گلی یه قاب عکس خطاطی یه میکرفن، یه صندلی یه عدّه مرد، یه عدّه زن نشسته تو حسینیه دل­هاشون از سینه جدا با گذر هر ثانیه حالی که داشتن آدما گریه نبود، خنده نبود هیچ دلی از شکستنش پیش تو شرمنده نبود عطر یه سیبی می­اومد از باغ زهرا و علی یه تیکه ماه از آسمون که می­نشست رو صندلی نه شاه بودی نه میرغضب نه قصری داشتی از طلا نه رو به رندا می­دادی نه پول به نور چشمیا این جوری بود که مرد و زن می­اومدن تو صحنه­ها این جوری عاشقت شدن تموم پابرهنه­ها حالا که تو حسینیه صندلی تو خالیه چطور بگم محلمون چه وضعیه، چه حالیه؟ حالا از اینها بگذریم قرار نبود تنها بری بدون پابرهنه­ها به قصری از طلا بری از روی سقف آسمون نگاهی هم به ما بکن مثل همیشه ای پدر برای ما دعا بکن به یاد امام چگونه مرگ تو باور کند دل؟ به آب دیده دامن تر کند دل؟ روا باشد که دل در غم بسوزد چه خاکی بعد از این بر سر کند دل؟ *** به داغت کهکشان هم گریه می­کرد زمین و آسمان هم گریه می­کرد بهار و باغ و صحرا نوحه سر داد دل سرد خزان هم گریه می­کرد *** به جز عشق تو را در سر نداریم عزیز و همدمی دیگر نداریم به شوق دیدن روی تو هستیم که مرگ خویش را باور نداریم *** خدایا سینه­ام آزرد از غم نهال امتم افسرد از غم چه گویم خون دل از دیده­ام ریخت دلم چون غنچه­ای پژمرد از غم رحیم زریان

[[page 9]]

انتهای پیام /*