نقشۀ فلسطین
نیرهالسادات هاشمی
چند وقتی بود، مادر که به اتاقم میآمد خیلی صبر نمیکرد انگار چیز آزاردهندهای در اتاق میدید، سریع بیرون میرفت. رفتارش برایم عجیب بود! یک روز که مثل همیشه برایم شیر آورده بود پرسیدم: «چرا دیگه پیشم نمینشینی؟!
یه کم من و من کرد و گفت: هیچی کار دارم.
گفتم: تو... داشتی تلویزیون میدیدی... پس کاری...
گفت: آره، ولی... حوصله ندارم.
و اشک توی چشماش حلقه زد!
گفتم: چرا؟
نگاهی به نقشه جهان کرد و گفت: چشمم که به این نقشه میافته... دلم میگیره...
گفتم: مامان اذیت نکن! مگه این نقشه چی داره که باعث دلگیری تو بشه؟...
نقشه واضح و خوبیه! تازه خیلی هم کامله!
گفت: پسرم! من کجایی هستم؟
گفتم: خوب معلوم سوری هستی!
گفت: بله من متولد سوریه هستم اما پدربزرگ و مادربزرگت فلسطینی هستند و بعد از اینکه دولت غاصب اسرائیل آنها را از کشورشان بیرون کرد به سوریه رفتند و تبعه سوریه شدند و ...
جالب بود مادر امروز حرفهایی میزد که تا به حال نشنیده بودم!
مادر نشست دانههای اشک قطره قطره از چشمهایش میریخت، گفت: پسرم! این واقعیتی است که تو و خیلی از بچههای دنیا این را نمیدانید حتی من هم!...
من در سوریه متولد شدم و تو در انگلستان... تو فرزند یک مرد انگلیسی و زنی عرب هستی اما اصل و تبارت را نمیشناسی...
در این نقشه کشوری هست بنام اسرائیل. نام این کشور روزی در همۀ نقشهها فلسطین بود... کشوری زیبا... شاید به همین دلیل یهودیها این کشور را انتخاب کردند!
آنها به فلسطین آمدند. زمینهای پدران ما را خریدند و صاحب شدند و جوانهایشان را مثل پدربزرگ و مادربزرگت آواره کردند. حالا دیگر حتی نقشهها هم نام فلسطین را فراموش کردهاند.
بعد از آن مادر دیگر چیزی نگفت و من فکر میکردم این اتفاقیست که افتاده و نمیشود کاری کرد. شاید مادر هنوز هم کشور اجدادیاش را دوست دارد! اما مگر میشود او که حتی یک روز هم در آنجا نبوده آنجا را دوست داشته باشد؟!
آنروز گذشت حالا دیگر علت ناراحتی مادر را میدانستم اما دلم نمیآمد آن نقشه خوب را از دیوار اتاقم بردارم. فقط حرفهای مادر باعث شد در مورد فلسطین بیشتر فکر کنم و به دنبال کتابها و خبرهایی راجع به آن سرزمین بگردم. طوری که دوستانم فکر میکردند من قصد رفتن به آنجا را دارم. هرچه بیشتر میخواندم بیشتر حس مادرم را میفهمیدم تا اینکه یک روز وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم حال مادرم زیاد خوب نیست!
پرسیدم: چی شده؟
گفت: هیچی!... گفتم: پس چرا ناراحتی؟
مادر گفت به مادربزرگ تلفن زدم. گفت داییات...
و مادر زد زیر گریه...
گفتم: دایی چی؟... گفت: داییات چند روز پیش برای گرفتن عکس به یکی از اردوگاههای حیفا میرود. اسرائیلیها دوربینش را میگیرند و... تا حالا هیچ خبری از او نیست.
گفتم: دایی خبرنگار است پس میتواند از هرکجا که بخواهد عکس بگیرد. مادر زهرخندی زد و گفت: اما نه از فلسطین و فلسطینیها. گفتم: یعنی چه؟... حالا دایی زنده است؟ مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت: معلوم نیست!
به اتاقم رفتم. حوصله هیچ کاری نداشتم. افتادم روی تخت... چشمم به نقشه افتاد و اسرائیل...
بلند شدم. یک ورقه برداشتم و گذاشتم روی کشور اسرائیل. تمام خطوط آن کشور را روی کاغذ کپی کردم و درشت روی آن نوشتم فلسطین. بعد دور تا دور کاغذ را بریدم و دقیقاً روی نقشه اسرائیل چسباندم...
حالا دیگر نقشه درست شده بود.
[[page 21]]
انتهای پیام /*