مجله نوجوان 212 صفحه 23

کد : 140005 | تاریخ : 18/06/1395

مریم شکرانی نامه‏های حاجی فیروز به پاپانوئل - نوئل جان سلام. خدا شانس بدهد. تو با آن همه پیری‏ات عتیقه نشدی ولی منِ بدبخت را مردم بوسیده‏اند و گذاشته‏اند کنار. آخر مرد حسابی مگر من چی از تو کم دارم؟! یک سورتمه انداختی زیر پایت و از چهار تا گوزن بدبخت حمالی می‏کشی، فکر کردی خیلی خفنی؟! اصلا تو بلدی دایره زنگی بزنی؟! به جان خودم اگر بتوانی یک ذره از آن حرکات موزون من را بیایی! ببین، نگذار جلوی جمع بگویم که تو با آن هیکل چاقت عمراً بتوانی از دودکش خانۀ مردم پایین بروی و همه‏اش خالی بندی است. چیییی؟؟! حسودی چیه؟؟! برو باباااا... فقط نیست مردم کشور ما یک مقدار حواس پرت هستند، من را یادشان رفته است. تازه یک بار هم مرحوم مولوی را یادشان رفته بود و ترکیه ای‏ها زرنگی کردند و سریع رفتند یونسکو و آن سال را به نام مولوی ما کردند! تو که دیگر از مولوی ما باحال‏تر که نیستی. ببین، قربان دستت سال دیگرکه آمدی این طرف‏ها یک دانه از آن مهره‏های مارت را هم برای من بیاور. عزت زیاد! - ببین نوئل خان، هیچ خوشم نم ی‏آید تو هم برداشتی سر تا پا لباس قرمز تنت کردی ها! مرد حسابی این همه رنگ توی دنیا هست. تو دیوار از ما کوتاهتر ندیدی که دست از سر رنگ لباس ما برنمیداری؟! ببین، سر به سر من نگذار که خرجش فقط یک

[[page 23]]

انتهای پیام /*