مجله نوجوان 212 صفحه 27

کد : 140009 | تاریخ : 18/06/1395

می‏کرد و هر روز داخل اتاق بود. بچه‏ها به مرادی شک کرده بودند که او فرمها را عمداً اشتباه پر می‏کند تا ساعات بیشتری را در اتاق کنترل بگذراند! خانم کنترل‏چی گفت: ببخشید آقای رنجبر، البته چیز مهمی نیست. شما در یکی از فرمهای اطلاعات خانوار جایی را که باید نوع سوخت مصرفی خانوار را مشخص کنید، سفید گذاشته‏اید. فکر کنم فراموش کرده‏اید. فرم را گرفتم و نگاهی کردم. یاد آن پیرزنی افتادم که وقتی از او سؤال کردم در زمستان از چه سوختی استفاده می‏کنید، جواب داد: هیچی. و مـن بـارهـا پرسیدم و تـوضیـح دادم کـه مادر منظور از سوخت یعنی این که در زمستان با چه چیزی اتاقتان را گرم می‏کنید. کرسی دارید یا بخاری و باز او جواب داد: هیچکدام مادر. به خانم کنترل چی قضیه را گفتم و تـأکیــد کـردم کـه مـن کـارم را درست انجام داده‏ام ولی «مرادی» یکباره وسط حرف ما دوید و گفت: بابا بنویس چوب یا مثلاً ذغال سنگ و قال قضیه را بکن. خانم کنترل چی خیلی از حرف مرادی خوشش نیامد و گفت: آقای «مرادی»! شما به اندازۀ کافی برای ما دردسر درست می‏کنین. بذارین دیگران کارشونو درست انجام بدن. و ادامه داد: به هر حال من این موضوع را همون جور که شما گفتین به رئیس حوزه گزارش می‏دم تا ببینم چی می‏گن. مزاحم کار شما نمی‏شم آقای رنجبر. شما یکی از مأموران نمونۀ ما هستین... وارد راهرو شدم. از این که یک ایراد کوچیک توی کارم پیدا شده بود، کلی پکر بودم. گوشه‏ای نشستم و شروع کردم فرمهای دیروز را به دقت بررسی کنم که مبادا به اتاق کنترل فرا خوانده شوم. ساعت نزدیکهای 4 بعد از ظهر بود. بچه‏ها کم کم داشتند آماده می‏شدند که کار سرشماری نوبت عصر را شروع کنند. ماشینهای سرشماری آمدند. سوار شدیم و هــرکــدام بـه محلــه‏ای رفتیم کــه از قبـل مشخص شده بود. چقدر سرشماری در آن روستا روحیۀ مرا ضعیف کرده بود. از این که به خانه‏هایی می‏رفتم که سرپرست نداشتند و یک زن به تنهایی مجبور بود چند تا بچۀ قدّ و نیم قد را بزرگ کنـــد، احسـاس بــدی داشتـم. از ایـن کـه زندگی دو همسایۀ دیوار به دیوار از زمین تا آسمان با هم فرق می‏کرد، حالم به هم می‏خورد. از اینکه... اصلاً سرشماری هم شد کار؟ ما باید الان سرکلاس باشیم. کاش این کار را به یک نفر دیگر می‏سپردند. من طاقت ندارم این همه تفاوت و بی‏عدالتی را ببینم. تازه اینجا که یک روستای دور افتاده است. این اختلاف در شهرهای بزرگ چقدر زیاد است؟ هر طور بود آن روز هم شب شد. خسته و کوفته برگشتیم مرکز. هوا تاریک شده بود. کم کم صدای پارس سگها و جیرجیر سوسکها درآمده بود. هر کدام از بچه‏ها از خاطراتشان می‏گفتند و قهقهه می‏زدند. ظاهراً فقط من بودم که فکر و ذکرم شده بود فقر و نداری آن همه مردم پاک و معصوم که بیشترشان سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند. آخرهای شب بود که رئیس حوزه وارد خوابگاه بچه‏ها شد و مرا صدا زد: آقای «رنجبر» خوابی یا بیدار؟ گفتم: بیدارم آقای مهندس. نزدیک تخت من آمد. من به احترام او بلند شدم. با رئیس دست دادم. او گفت: ببخشید مزاحم استراحت شما شدم. در مورد اون فرمی که از شما ناقص گزارش شده بود، ظاهراً باید با هم سری به اون خونه بزنیم و ته و توی قضیه رو در بیاریم. بچه‏ها از این که مهندس واعظی اینقدر در کار خودش جدی است، تعجب کرده بودند. من گفتم: چشم آقای مهندس. هر جور شما بفرمایید. مهندس واعظی شب به خیری گفت و رفت. فردا صبح با مهندس یکی از روستاهای اطراف که ظاهراً رئیس ادارۀ کشاورزی بود، رفتیم در خانۀ آن پیرزن. یک کوچۀ خاکی سر بالایی که نفس آدم می‏گرفت از آن بالا برود. خانۀ آن پیرزن را پیدا کردیم و در زدیم. همان پیرزن در را باز کرد و تا مرا دید سرش را انداخت پایین و گفت: باز شمایید؟ بفرمایید تو مادر. مهندس واعظی گفت: نه مادر، مزاحم نمی‏شیم. و شروع کرد از فواید سرشماری برای آن پیرزن توضیح بدهد. حرفهایی که ما در کلاسهای آموزشی پیش از سرشماری به کرّات شنیده بودیم. مهندس واعظی نهایتاً نتیجه

[[page 27]]

انتهای پیام /*