
طلبۀ جوان
طلبهها هر روز بعد از درس استاد شیخ عبدالکریم حائری، زیر سایۀ درختها، در جلوی حجرههای مدرسه روی زیلوی کهنهای مینشستند و مباحثه میکردند. صدای آنها در حیاط مدرسه میپیچد و با صدای گنجشکها در هم میآمیخت.
آن روز آسمان قم، صاف و روشن بود و یک پُشته ابر در میان آن حرکت میکرد...
میان طلبهها بر سر موضوعی اختلاف پیش آمده بود. هریک از طلبهها بر نظر خودش پافشاری میکرد.
در همین لحظه، یکی از طلبهها چهره دوستداشتنی طلبه جوانی را دید که از کنار مدرسه میگذشت. با دست روی پای دوست بغل دستی خود زد. با عجله بلند شد و گفت: «هر چی آقای خمینی بگوید من قبول دارم.»
بعد به تندی کفشهایش را پوشید و به طرف او دوید. آن طلبه جوان را همه میشناختند، او طلبهای با استعداد و جوان از اهالی خمین بود.
وقتی مرد به کنار او رسید، به گرمی سلام داد و از او خواست برای قضاوت نزد آنها بیاید. طلبۀ جوان نگاه محبتآمیزی به او کرد و با تواضع گفت: «اگر میخواهید، میآیم.»
بعد به حیاط مدسه آمد و از کنار حوض گذشت. نور خورشید، لابهلای موجهای کوچک حوض، مانند پولکهای ماهی میدرخشید. او در کنار طلبهها نشست و با نگاهی گیرا و لحن مؤدبانه گفت: «بفرمایید.»
آن روز آن طلبه جوان، سئوال طلبهها را جواب داد و باگامهای آرام از مدرسه بیرون رفت. از آن روز به بعد، طلبهها به آن طلبه جوان با احترام بیشتری نگاه میکردند.
سرشاخههای نور
خیال نکنید که اسلام فقط این تکه است؛ نماز و روزه است فقط، نیست این طور، اگر این طور بود پیغمبر هم مینشست توی مسجدش و نماز میخواند. چرا از اول عمرش تا آخر زحمت کشید، جنگ کرد، زدوخورد کرد، شکست خورد، شکست داد تا مسائل را آن قدری که میتوانست عمل کرد. امیرالمؤمنین هم همین طور، دیگران هم همین طور، صلحا هم همین طورند، اشخاص بیدار این طورند. این طور نیست که بنشینند توی مسجد و کار به این کارها نداشته باشند. بنشینند توی خانههایشان و کار به کسی نداشته باشند؛ بی طرف باشند؛ کاری ما به این کارها نداریم! اگر این منطق انبیا بود که موسی نمیرفت سراغ فرعون. اگر منطق انبیا این بود که ابراهیم نمیرفت هجمه کند بر آنها، پیغمبر این کار را نمیکرد. منطق انبیا این نیست. منطق انبیا این است که «اشداء» باید باشند بر کفار و بر کسانی که بر ضد بشریت هستند، بین خودشان هم رحیم باشند و آن شدت هم رحمت است بر آنها.
صحیفه امام، ج 19، ص 140
[[page 11]]
انتهای پیام /*