-بیا! پسرجون. احمقانه است!
پسرک صبور بود چون 5 دلار را لازم داشت.
-ببینید، اگر میخواهید نقاشی کنید باید به سوژهتان نگاه کنید.
پیرمرد به گلدان نگاه کرد.
-چه جالب! آنقدرها هم که فکر میکردم بدترکیب نیست!
ساعت کلاس هرچند به کندی، بالاخره تمام شد و پرستار سراغشان آمد.
-کلاس تمام شد.
-اووه، باز هم آب آناناس!
و سوین جوان بدون اینکه از سرنوشت آب آناناس آنروز خبردار شود، آنجا را ترک کرد.
هفته بعد، سوین تکلیف هفتۀ پیش را نگاه کرد. نقاشی شباهت اندکی به گلدان پیدا کرده بود پیرمرد به پیشانیش چین انداخت و گفت:
-چطوره؟
-بد نیست ولی یک کمی کج است!
پیرمرد چند تا خط به نقاشی اضافه کرد و آنرا رنگ کرد. رفتارش شبیه بچههای سه سالهای بود که با کتابهای نقاشی ور میروند.
سپس سرش را بلند کرد و در چشم سوین زل زد و به آرامی گفت:
-ببین، من میخواهم قبل از اینکه آب آناناس بیاید، یک چیزی را از تو بپرسم.
-بفرمایید.
سوین نهایتاً مودب و آقامنشانه رفتار میکرد.
-نظرت راجع به هفتهای دو یا سه بار چیه؟
-خیلی خوبه، آقای السورت.
-خیلی خوب پس دوشنبهها، چهارشنبهها و جمعهها باشه؟
در همین لحظه پرستار وارد شد و وقتی دید پیرمرد با دیدن آب آناناس واکنشی نشان نداد برای لحظهای فکر کرد اتاق را اشتباهی وارد شده.
پیرمرد ظرف چند هفته کمی پیشرفت کرده بود بنابراین سوین یک جعبه آب رنگ و چند تیوب رنگ روغن برایش آورد.
و پس از یک ماه دکتر گزول، آلسورت را صدا زد. السورت در آن جلسه دربارۀ چیزهای زیادی سخن گفت مثل خطوط دودکش اتاق، طیف رنگی ظرف میوه و لکههای رنگی روی لباسش. او میخواست دکتر را دربارۀ سخت کوشیهایش در مورد نقاشی متقاعد کند. از طرف دیگر او به خوبی به درمان جواب میداد و از همه مهمتر اشتیاقی به راه انداختن تجارتهای عجیب و غریب و خریدهای کلان ناموفق نشان نمیداد. بنابراین دکتر به عنوان پاداش، پیشنهادهای عجیب را مطرح میکرد: چطوره از موزه هنرهای جدید دیدن کنی و نمایشگاههای دیگه، سوین با تو میآید. نتیجه پیشنهاد شگفتآور بود. پیرمرد علاقۀ عجیبی به گالریها و نمایشگاهها نشان میداد و عکسهای آنها را جمع میکرد. بالاخره بهار رسید و السورت به عنوان نقاشی پایان دوره فاجعهای آفرید که خودش معتقد بود شاهکار است! اسم این نقاشی درختان پوشیده از برف بود و فاجعهتر از خود نقاشی نظر پیرمرد بود؛ او میخواست نقاشی کذایی را در یک نمایشگاه به نمایش بگذارد!
آنهم در چه نمایشگاهی، گالری لاتروپ و آنهم برای نمایشگاه بینالمللی تابستانی که سالی یکبار برگزار میشد و هر هنرمند نقاشی آرزو داشت حداقل برای یکبار در طول زندگیاش بتواند تابلویی را در این نمایشگاه به نمایش بگذارد. بعلاوه بهترین نقاشی نمایشگاه از یک جایزۀ بزرگ بهرهمند میشد که به جز افتخار گرفتنش، مبلغ وسوسهانگیزی هم داشت حالا در این شرایط السورت میخواست «درختان پوشیده از برف» را که بیشتر شبیه محتویات یک ظرف سالاد که روی دیوار پاشیده شده باشند بود تا یک نقاشی واقعی، در برنامه تابستانی لاتروپ به نمایش بگذارد.
نزدیک بود پرستار از عصبانیت بمیرد: اگر روزنامهها راجع به او بنویسند همۀ مردم شهر به او خواهند خندید!
وضعیت دکتر هم بهتر از او نبود؛ ولی ما نمیتوانیم او را ناامید کنیم!
نتیجه اتفاق شگفتآورتر بود یعنی در نهایت بهتزدگی پرستار، دکتر و سوین، نقاشی کذایی پذیرفته شد! پرستار معتقد بود نهتنها السورت دیوانه است، بلکه گالری لاتروپ از او دیوانهتر است.
در طول نمایشگاه کلاسهای السورت ادامه داشت و عجیب بود که هیچ حرفی از نقاشیاش و نمایشگاه به میان نمیآورد. سوین از این بابت خوشحال بود. او به بازدید نمایشگاه رفته بود و چون نتوانسته بود واکنش آدمها در برابر این تابلو را به نسبت شاهکارهای هارمونی رنگ دیگر تابلوها تحمل کند. بدون دیدن همۀ تابلوها خارج شده بود. دو روز قبل از پایان نمایشگاه پیک ویژهای سراغ السورت آمد. آنهم موقعی که سوین، دکتر و پرستار در اتاقش بودند.
چشمهای السورت خسته بودند. بنابراین به پیک گفت: لطفاً پیغام را برایم بخوان.
-با کمال افتخار اعلام میکنم گالری لاتروپ جایزۀ بزرگ یک میلیون دلاریاش را به آقای کولیس، پی، السورت و برای نقاشی «درختان پوشیده از برف» اهدا میکند.
[[page 14]]
انتهای پیام /*