مجله نوجوان 234 صفحه 18

کد : 140108 | تاریخ : 18/06/1395

داستان دوست داستان دنباله دار ماجرای سفر به "آلفا 1" نویسنده : آلفرد استُل مترجم : رامک نیک طلب تصویرگر : طاهر شعبانی بعد ، طوفانی ترین لحظات زندگی ام شد . من و عمه از پله برقی یک طرف سالن بالا و از پله برقی طرف دیگر پایین آمدیم تا مخزن آلفا - زمین را پیدا کنیم . از یک به یک با سرعت می گذشتیم . آلفا - اورانوس ، آلفا - مارس ، آلفا - کاپا بعد کیوان ، دنیای بتا . وقتی از کنار مردم می گذشتیم به ما خیره می شدند ، چون هیچ کس برای هیچ چیز در ترمینال "ویاکد" نمی دوید . چیزی برای گرفتن وجود نداشت . سفر بدون مسافر نمی توانست انجام بگیرد ! عمه نفس نفس زد : "جک ، دیگر نمی توانم طاقت بیاورم ." - کمی دیگر عمه ، باید همین جاها باشد . کافی است اتاق آلفا - زمین را پیدا کنیم . ولی اتاق انتظار کجا بود ؟ شاید اینجا ...... خوابی نباشد . . . باید از کسی می پرسیدم . . . نمی خواستم با سؤال پرسیدن وقت را تلف کنم ولی چاره ای نبود . یکی از مأمورهای سفر با روپوشی سفید از اتاقی بدون تابلو بیرون آمد . کاغذهایی به دست داشت . - خانم ، ممکن است بگویید مخزن خواب مسافران آلفا - زمین کجاست ؟ با عصبانیت به ما پرید : "شما اجازه ندارید اینجا باشید پسر جوان ." - اینجا ؟ به اتاق بدون علامت خیره شدم . - آه ارباب ؟ صدای فرانک بود که از پشت سرم شنیدم روت به دنبالش می آمد . - بیا عمه ! و او را به درون اتاقی که مأمور سفر ، تازه از آن بیرون آمده بود . هل دادم . مأمور سفر فریاد زد : "بایستید ! شما اجازه ندارید سریع در را بستم و قفل کردم . همه جا تاریک بود . صدای نفس کشیدن سخت و سنگین عمه کاترین را کنار گوشم می شنیدم . در را می کوبیدند . توجهی نکردم همین که چشم هایم به تاریکی عادت کرد؛ فهمیدم در اتاقی کاملاً متفاوت از دیگر اتاق ها ایستاده ایم . اتاقی بزرگ بود و آن طرف اتاق با نوری آبی رنگ روشن شده بود . - بیا عمه کاترین - جک من می ترسم . به دروغ گفتم : "چیزی برای ترسیدن وجود ندارد ." - خیلی خسته ام دیگر نمی توانم راه بروم . - البته که می توانید با هم راه می رویم . در را محکم تر می کوبیدند . بی توجه به سر و صدا به طرف نور آبی رفتیم . منظرۀ عجیبی بود در محفظه های شیشه ای افرادی خوابیده بودند . این ها اینجا خوابیده بودند یعنی به سفری دور به سیارۀ زمین رفته بودند . دست عمه در دستم بود سعی می کردم که یکی یکی قدم بردارد . محفظه ها را نگاه می کردم . در محفظۀ اول ، ... چرت می زد ، لبانش به لبخندی باز بود . تاجری درحال سفر به زمین بود . اندیشیدم ... تا کنون خرید و فروش های زیادی داشته است . در محفظۀ دوم ، پسری به سنّ من خوابیده بود که می خندید . شاید تعطیلاتش در زمین می گذراند . در محفظۀ بعد زنی جوان ، اخم کرده و عصبانی به خواب رفته بود . شاید در زمین اوقات سختی را می گذراند . در محفظه ای دیگر زن و شوهری با لباس های شیک و گران قیمت خوابیده بودند و احتمالاًسیاحتی پر هزینه ای را می گذراندند . در یک کودکی بود و در محفظۀ کناری اش مردی که شاید به دنبال نامۀ گمشده ای در سفر محفظۀ بعدی . . . آه . . . نفسم بند آمد . . . . آنجا عمه کاترین من با صورتی خیلی غمگین خوابیده بود . درست شبیه همانی که کنارم ایستاده بود . - عمه کاترین آنجا را نگاه کن . نگاه کرد و رنگش پرید : "آن زن من هستم !" - بدن اصلی شماست . - حالا باید کسی را پیدا کنیم و هر دوی شما را نشانش دهیم ! ما کسی را پیدا نکردیم ولی آن ها ما را پیدا کردند . کسی در را باز کرد و به جز آربوها ، پلیس آلفا و مأموران سفر و مردی قد بلند با کتی سفید با کارتی بر سینه اش که نوشته شده بود : "مدیر ویاکد کهکشان آلفا" به اتاق هجوم آوردند . مدیر گفت : "اینجا چه خبر است ؟ شما اینجا چه می کنید ؟" گفتم : "من هیچ ، ولی بدن اصلی عمه کاترینم اینجا دراز کشیده که به این معنی است که باید مدلش در سفر "ویاکد" در زمین باشد ، ولی مدل اینجا کنار من ایستاده است !" دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 22 پیاپی 234 / 21 شهریور 1388

[[page 18]]

انتهای پیام /*