مجله نوجوان 235 صفحه 7

کد : 140133 | تاریخ : 18/06/1395

از مناطق دشمن را بکوبند ، من مسئولیت یکی از قبضه های آتشبار را به عهده داشتم ، سه تا از بچه های وظیفه هم همراهم بودند . گرم کار بودیم که متوجه شدم یک نفر ایستاده ، دارد نگاهمان می کند . کم کم آمد جلوتر ، درست رو به رویم ، گفت : "برادر ، کجا را زیر آتش دارید ؟" - به ما نگفتند بگویید . گفت : "نگفتند بگویید ، یا گفتند نگویید ؟ !" - نگفتند ، بگویید . - حالا نمی شود به ما بگویید ؟ ! و شروع کرد به خندیدن . فکر کردم ما را دست انداخته . گفتم :"به شما نرسیده . . . " دیگری چیزی نگفت ، عصبانی هم نشد . باز ایستاد به نگاه کردن . چند لحظه که گذشت ، گفتم : "اصلاً شما به چه حقی آمده اید اینجا ؟ ! بفرمایید بروید." باز چیزی نگفت . فقط نگاه می کرد . به بچه ها گفتم : "این آقا را ردش کنید و برود . " یکی بهش تشر زد . آن یکی چشم غره رفت . باز هم چیزی نگفت . راه افتاد طرف قبضه های دیگر . پاسداری که از دور ناظر این صحنه بود ، آمد جلو و گفت : - فلانی ! می شناختیش ؟ ! - نه ! - چی بهش گفتی ؟ - هیچی ، به سربازها گفتم ردش کنند برود . - می دانی کی بود ؟ - نه ! - مهدی زین الدین که می گویند این بود ! عرق سردی نشست بر پیشانیم . دلم لرزید بدنم سست شد . دستپاچه به بچه ها گفتم : "قبضه را آماده شلیک کنند . " بعد دویدم طرفش ؛ شرمنده و خجل . چشمش افتاد بهم . انگار خودش قضیه را فهمید . گفتم : "حاج آقا ! تشریف بیاورید تا برایتان . . . " - خیلی ممنون ، دستتان درد نکند . همان که "نگفتند بگویید" درست است ! و شروع کرد به خندیدن ! قیمت بالای یک استکان چای ! پس از شهادت شهید زین الدین ، به راننده اش عباسعلی یزدی گفتم : "عباس ! اگر خاطر های از آقا مهدی داری برایم بگو . " گفت : "دو خاطره هست که خود آقا مهدی برایم تعریف کرد و من از زبان او نقل می کنم . " روزی برای شناسایی رفته بودم داخل خاک عراق ، توی نیروهای آن ها ، لحظاتی گرم کار خودم شدم . پس ازمدتی ، خسته و تشنه ، ماندم که چکار کنم ! چاره ای نداشتم. رفتم توی یکی از سنگرها . سنگر مجهزی بود . معلوم بود مال فرماندهان عراقی است . فرصت را از دست ندادم ، دو استکان چای خودم را مهمان کردم . همین که استکان را زمین گذاشتم ، یک افسر عراقی دم در سنگر سبز شد با خودم گفتم : "حالا خر بیار ، باقلا بار کن !" برای اینکه لو نرود ، خودم را زدم به کوچۀ علی چپ ، انگار نه انگار که دست از پا خطا کرده ام ! افسر که غضبناک نگاهم می کرد آمد جلو ، کشیدۀ جانان های خواباند دم گوشم لابد می خواست بگوید چرا توی استکان او چای خورده ام ! کشیده را که نوش جان کردم فوراً زدم به چاک ! بعدها به عملیات خیبر همان افسر را در میان اسرا دیدم . وقتی مرا دید ، زل زد بهم . انگار مرا به جا آورده بود ؛ نمی دانم ؛ شاید داشت به همان چای که در استکانش خورده بودم فکر می کرد و به بهای گرانی که از من گرفته بود ! زیارت یکبار ناشناس رفتم کربلا . قبلاً با خودم قرار و مدار بسته بودم که لام تا کام با کسی حرف نزنم . پس از آنکه دلی از عزا درآوردم و حسابی پیش حضرت اباعبدالله (ع) عقده گشایی کردم ، تصمیم گرفتم برگردم . هوش و حواسم به جا نبود . تمام دلم جا مانده بود پیش آقا . توی حال خودم بودم . با بی میلی قدم برمی داشتم که تنه ام خورد به تنۀ مردی عرب . از دهانم پرید که : "آقا ببخشید ! . . . . معذرت . . . !" مرد ، انگار که با منظرۀ غیر منتظر های روبه رو شده باشد ، حیرت زده نگاهم می کرد . فوراً به خودم آمدم . تا مرد عرب به خودش بجنبد ، خودم را میان ازدحام جمعیت گم کردم و از تیررس نگاهش دور شدم ! شهید مهدی زین الدین در 18 مهر ماه سال 1338 درخانواد های مذهبی در تهران به دنیا آمد پدرش از فعالان سیاسی زمان خود بود که بارها از سوی رژیم شاه دستگیر و زندانی و تبعید شده بود . مهدی پنج ساله بود که خانواده اش به شهر خرم آباد مهاجرت کردند . مهدی دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در همین شهر گذراند . هم زمان با اوج گیری انقلاب مردم ایران بر ضد حکومت شاه ، پدر مهدی نیز از طرف حکومت به شهرستان سقز تبعید شد . در همین ایام بود که مهدی در کنکور سراسری شرکت کرد و با رتبۀ چهارم در رشتۀ پزشکی قبول شد، اما از رفتن به دانشگاه انصراف داد و ترجیح داد تا در مغازۀ پدرش کار کند ، چون این مغازه در واقع به کانون مبارزه بر علیه حکومت شاه تبدیل شده بود . در آبان ماه 1357 در اوج شکوفایی انقلاب پدر مهدی به اصفهان فرار کرد و بعد به قم رفت . مهدی و خانواده اش هم به او ملحق شدند . بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ، مهمی به عضویت نهاد ؟ ؟ ؟ ؟ درآمد . در سال 1359 که صدام تجاوز وحشیانه ای را به ایران آغاز کرد مهدی به همراه تعداد زیادی از دوستانش عازم جبهه های نبرد جنوب شد . استعداد و خلاقیت مهدی در جنگ چنان بود که فرماندهان جنگ مسئولیت های کلیدی و مهدی را به او واگذار کردند . زین الدین ، به عنوان مسئول شناسایی یگان ها انتخاب شد و پس از آن به عنوان مسئول اطلاعات عملیات محورهای سوسنگرد انتخاب شد . او در عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر ، مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاه نصر را پذیرفت و در عملیات رمضان ، سرپرستی تیپ 17 علی ابن ابی طالب قم را عهده دار شد و سرانجام به فرماندهی لشکر 17 علی ابن ابی طالب قم منصوب شد . مهدی زین الدین در 27 آبان 1363 پرندۀ سبک بالی شد و به آسمان ها پر کشید . در نوشتن این مطلب از کتاب افلاک خاکی گردآوری محمد خامه یار و بچۀ ببر گردآوری احمد عربلو استفاده شده است . " دوست" آغاز هفته ی دفاع مقدس را گرامی می دارد . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 23 پیاپی 235 / 28 شهریور 1388

[[page 7]]

انتهای پیام /*