مجله نوجوان 235 صفحه 24

کد : 140150 | تاریخ : 18/06/1395

پایین صداتون در بیاد ؛ نمره همتونو از دم صفر می دم . زود . . . . زود برین پایین . " آقای کوهنورد رفت روی سکوی داخل حیاط و بعد یکی یکی اسم های بچه ها را صدا زد تا از آن ها امتحان بگیرد . هر اسمی که خوانده می شد ، چهار ستون بدنم می لرزید . سعید هی با دست نیشگون می گرفت و می گفت : "پس چرا گواهی را نمی بری ؟ ! کم کم دارد نوبتت می شودها . . . " صدایم می لرزید ، گفتم : "خِ خِ خیلی خب ، دی دی دیگه . . . ال ال الان می برم . . . " اما نبردم ، چون می ترسیدم جلو بروم . . . می ترسیدم آقای کوهنورد چیزی بگوید که جلوی بچه ها ضایع بشوم و هرهر بهم بخندند . خلاصه آن قدر دست دست کردم تا بالاخره آقای کوهنورد با صدای بلند گفت : "داریوش کریمی ؟ !" زبانم بند آمده بود ؛ نمی توانستم بگویم حاضر ، دوباره اسمم را صدا زد : "داریوش کریمی ؟ !" حواسم نبود دارم چه کار می کنم ؛ پشت سعید قایم شدم تا شاید فرجی بشود . آقای کوهنورد عصبانی شده بود ؛ راه افتاد آمد ته صف . دست و پایم از ترس می لرزید . چشمش که به چشم من خورد ؛ گفت :"مگر لالی پسر ؟ !" گفتم : ""بَ بَ بله آ آ آقا . " گفت : "اِ . . . . لالی ؟ پس الان چه جوری داری ور ور می کنی ؟ !" بچه­ها خندیدند صدایم را کمی صاف وصوف کردم . گفتم : "آقا منظورمون این بود که حاضر هستیم . " گفت : "پس بدو . . . نوبت امتحان دوی توئه . . . " ترسیده بودم . دوباره لکنت گرفتم ، گفتم : "چَ چَ چشم اقا . . . . اما آقا ما . . . ما . . . " گفت : "ای بابا ! چرا این قدر ماما می کنی ؟ ! آب پرتقال می خوای پسرم ؟ !" بچه ها دوباره خندیدند . من خیلی بهم برخورد . صدایم را به زور کلفت کردم و گفتم : "آقا ما آسم داریم . . . نمی توانیم بدویم . . . این هم گواهی دکتر . . . " این را که گفتم : "آقای کوهنورد فوری گواهی را از دستم گرفت و بعد با خونسردی تمام پاره اش کرد . خواستم چیزی بگویم ، اما اجازه نداد و گفت : "من از کجا بدونم خانم دکتری که برات گواهی نوشته عمه ات نبوده ؟ !" بچه ها یک بار دیگر با صدای بلند زدند زیر خنده ، آقای کوهنورد ادامه داد : "این قدر وقت ما رو نگیر بچه ، تو کل ترم ، تنها کار مفیدت این بود که لباس ورزشی بپوشی و در بیاری اون وقت حالا هم انتظار داری که ازت امتحان نگیرم ؟ !" نگاهی به سعید انداختم . معلوم بود که خیلی دلش برایم سوخته ، ولی از ترس جرأت نطق کشیدن ندارد . راه فراری نداشتم . دلم را به اقیانوس آرام زدم و رفتم جلو . گفتم : "باشه آقا . . . . می دویم . . . " سعید عینهو تماشاچی هایی که قهرمان ها را تشویق می کنند ؛ با چهر های پر از انرژی فریاد می زد : "تو می تونی داریوش ! می تونی !" دور اول را خیلی تند رفتم . سعید هی هشدار می داد : "یواش ! یواش تر ! نفس کم می آری ها . . . . " من اما گوش نکردم . بد جوری غیرتی شده بودم و می خواستم خودی نشان بدهم . . . دور دوم . . . دور سوم . . . دور چهارم . . . وای ی ی . . . تازه پنج دور شده بود وسرعتم هی کند تر و کندتر می شد . بچه ها دست می زدند و با صدای بلند فریاد می کشیدند :"داریوش بدو ! داریوش بدو ! هی ! هی !" سرم داشت گیج می رفت . دیگر نمی توانستم بدوم . آرام آرام راه می رفتم . آقای کوهنورد را عین هیولا می دیدم : سرش چه قدر بزرگ شده بود . . . گوش هایش این قدر گنده نبودند که . . . . موهایش نمی دانم چرا سیخ سیخی شده بودند ؟ ! . شیلنگش انگاری دومتر قد کشیده بود . . . ! وای ی ی . . . آخ خ خ . . . . مادرجان ! به هن و هن افتاده بودم و نفسم بالا نمی آمد دیگر هیچ چیز نفهمیدم و تالاپی خوردم زمین . . . . یکی داشت روی صورتم آب می پاشید ؛ آقای کوهنورد بود ، تا چشمم به چشمش خورد ، پریدم بالا و گفتم : "چشم اقا ، می دویم . . . می دویم . . . . داد نزنید . . . . فحش ندهید . . . کتک نزنید . . . . " آقای کوهنورد گفت : "چی می گی پسرجان ؟ ! من کتک بزنم ؛ من ؟ ! دیگر دوره کتک زدن گذشته ؛ الان عصر ، عصر گفت و گوی فرهنگ هاست ؟ ! داری هذیون می گی پسرم !" سعید که انگار رفته بود اسپری آسمم را از توی کیفم بیاورد ،رسید و وقتی که دید به هوش آمدم ، با خوشحالی گفت : "داریوش عالی بود ؛ عالی . . . " بعد هم دو تا پیس از اسپری آسمم زد توی دهانم . آقای کوهنورد گفت : "پسرجان ! تو که آسم داری چرا از اول نگفتی ؟ ! خب می گفتم به جای امتحان یک تحقیق بنویسی و بیاوری ! حالا الان خوبی ؟ حالت به هم نمی خوره ؟ می تونی نفسی بکشی ؟" آب قند را از دست بابای مدرسه ، یعنی آقای مخلصی ، گرفتم و یک ضرب سر کشیدم و بعد به آقای کوهنورد گفتم : "خوب خوبیم . چیزیمون نیست آقا !" خواستم بگویم آقا ما این همه گیر سه پیچ دادیم که آسم داریم ؛ گواهی هم برایتان آوردیم ؛ آن وقت شما می گویید . . . اما حرفم توی دلم ماند . چون آقای کوهنورد گفت : "پس حالا که خوبی پاشو ! پاشو برو سر کلاس ! خوب دویدی . . . آفرین ! فقط اگر می خواهی نمره اون چند دوری را هم که نتونستی بدوی بگیری ، یک تحقیق پنجاه صفحه ای حروفچینی شده درباره بیمای آسم بنویس و حتماً حتماً هفته بعد بیار تحویل بده !" دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 23 پیاپی 235 / 28 شهریور 1388

[[page 24]]

انتهای پیام /*