سگ گفت : "قابل شما را ندارد . من که کاری نکردم ."
مرد گفت : "وای که چه سگ با ادبی ! می دانی ، این مغازه قبلاً ساندویچی بود . هنوز تابلوش هست . گربه ها همیشه به تابلو نگاه می کنند و می آیند اینجا ، فکرمی کنند این جا ساندویچی است ؛ ولی یک سال است که این مغازه ، داروخانه شده ."
سگ نگاهی به مغازه کرد و گفت : "به به ، چه مغازه ی شیکی داری . شما هم زرنگ هستی ها ، توی مغازه ی ساندویچی ات . دارو ریختی تا گربه ها نفهمند ساندویچ داری ، حالا اگر می شود ، یک ساندویچ مغز بره می خواستم ."
مرد دو دستی زد به سرش : "وای سگ جان ، تو چرا نمی فهمی باور کن این جا داروخانه است . ببین توی مغازه پر از قرص و آمپول است باید تابلو را عوض کنم و رویش بنویسم داروخانه ."
سگ دوباره به مغازه نگاه کرد : "من گرسنه ام ، اگر می شود یک کم غذا به من بده !"
مرد رفت توی مغازه و یک کیف پر آورد و انداخت گردن سگ ، بعد گفت : "سگ مهربان ، من چیزی بهتر از این ها نداشتم بیاورم . تو امروز کار بزرگی کردی . این هدیه هار ا از من به یادگار داشته باش .
دهان سگ آب افتاده بود . با خوش حالی رفت تا یک جای خلوت پیدا کند و غذای توی کیف را بخورد . سگ یک گوشه را برای خودش پیدا کرد و کیف را با زحمت از گردنش درآورد . در کیف را باز کرد ؛ اما تو کیف غذایی نبود . سگ با دیدن داخل کیف گفت :" آخه مسواک و خمیردندان و شامپو و صابون و قرص سرماخوردگی به چه دردم می خورد !"
دی ماه 1388 شماره پیاپی 236
[[page 11]]
انتهای پیام /*