مجله نوجوان 236 صفحه 18

کد : 140180 | تاریخ : 18/06/1395

دود بود که به آسمان می رفت ! هنوز درد دلها تمام نشده بود . هنوز دلها شعله ور بودکه صدایی وحشی صحرا را لرزاند . همه سر برگرداندند . دشمنان سوار بر اسب داشتند می تاختند وعمر سعد جلوتر از همه . زینب زنان و کودکان را به خبمه برد . خودش هم به خیمه رفت . دلها می تپید . بچه ها گریه می کردند . خیمه در اشک و تشنگی غوطه ور بود . اسبها به در خیمه رسیدند عمر سعد از اسب پایین آمد . نفس نفس می زد . اخمهایش در هم بود . فریاد زد : ای اهل بیت حسین از خیمه ها بیرون بیایید . زینب آرام گفت : عمر ! دست از سر ما بردار . عمر سعد خشمگین تر فریاد زد : دختر علی ! بیرون بیا ! ما باید تو را با همه ی زنها و بچه ها به شام ببریم . شما اسیر ما هستید . زینب گفت : از خدا بترس ! این قدر ستم نکن . لحنش آرام بود حتی یک ذره لرزش در آن شنیده نمی شد . عمر سعد گفت : شما چاره ای جز اسیر شدن ندارید . - ما به اختیار خودمان بیرون نمی آییم . دو هفته نامه­ی دوست نوجوانان

[[page 18]]

انتهای پیام /*