مجله نوجوان 244 صفحه 10

کد : 140244 | تاریخ : 18/06/1395

عملیات نجات لعیا اعتمادی خاله مهری از حمام بیرون آمده بود و داشت با حوله موهایش را خشک میکرد. خاله زری هم کفشهایش را امتحان میکرد. مامان هم جلوی آینه ایستاده بود و به موهایش بابلیس میکشید. خاله مهری گفت: «زری جون سشوار منو ندیدی؟» خاله زری گفت: «نه... شاید پیش ناهید باشه.» و مامان را نگاه کرد. مامان گفت: «آره، آره، همین جاس، الان مییارمش». و رفت تا سشوار خاله رو بیاورد. با حسرت نگاهی به مامان و خالهها انداختم که با خوشحالی این طرف و آن طرف میرفتند و حرف میزدند. توی دلم گفتم: «هر چی میخواد بشه، بشه. برای آخرین بار التماسشون میکنم. شاید قبول کردن و منو هم بردن.» و برای اجرای نقشهام، قیافهی وارفتهای به خودم گرفتم، گردنم را کج کردم، ابروهایم را تا آنجا که جا داشت، پایین آوردم و رفتم پیش مامان. ـ مامان، منم با خودتون ببرید؛ تو رو خدا! قول میدم توی اتاق لیلا بمونم؛ تا وقتی هم مهمونا نرفتن بیرون نیام. مامان که بابلیس را روی میز میگذاشت، گفت: «گفتم که نه. چن بار یه حرف و به آدم میزنن.» و رفت توی اتاقش. مامان که رفت، دیدم بهترین وقت است که دست به دامن خالهها شوم و رفتم که این شانسم را هم امتحان کنم. برای عملیشدن نقشهام همان قیافهیزار و مادر مردهی چند لحظهی پیش را به خودم گرفتم و گوشهای ایستادم؛ طوری که درست جلوی دید خالهها باشم. خاله زری که طبق معمول مشغول صاف و صوف کردن چاله چولهها و دستاندازیهای صورتش بود، چشمش که به من افتاد، گفت: «اِوا نرگس جون. چی شده، چرا ناراحتی؟» برای اینکه قیافهام تو دل برو باشد، آب دماغم را چند بار بالا کشیدم و زیر لب آهسته گفتم: «چیزی نیس، خاله. خودتونو ناراحت نکنین.» خاله مهری که بالاخره خیالش از بابت نقاشیکردن صورتش راحت شده بود، گفت: «الهی قربون قیافهی مظلومت برم خاله جون. چرا حرف نمیزنی؟ نکنه مامان چیزی بهت گفته؟» برای اینکه کار را تمام کرده باشم، چند تا سرفهی الکی تحویلش دادم و گفتم: «همهاش تقصیر این مامان خانومه. هر چی بهش میگم، منم با خودت ببر، میگه نه. آخه خالهجون شما بگید چرا من نباید بیام؟» خاله زری که سعی میکرد کفشهای مامان را که یکی، دو شمارهای هم به پاهایش تنگ بود، به زور توی پایش بکند، گفت: «مامانت راس میگه، نرگس جون. بله برون که جای دخترا نیس. تازه خاله اگه تو بیایی ما شبنم و سهیل رو کجا بذاریم؟» و خندید. بعد سر تا پایم را برانداز کرد. ـ راستی نرگس شنیدی که داماد یه برادر دو قلو هم داره... غلط نکنم... اما تا خاله بقیهی حرفش را بزند؛ مامان احضارم کرد. ـ نرگس کجایی؟ بیا اینجا ببینم. دیدم دیگر جای ایستادن نیست و راه افتادم بروم که خاله مهری گفت: «ایشاا... یه روزی باشه که بلهبرون تو بیاییم خالهجون.» تو دلم گفتم: «به همین خیال باشین. ما از این شانسا نداریم» و رفتم توی اتاق. مامان نگران، جلوی پنجره ایستاده بود و دستهایش را تکان میداد. هر وقت که مامان اینطوری دستهایش را تکان میداد، میدانستم که حتماً باز چیزی را گم کرده است. مامان همانطور که سرش پایین بود، پرسید: «تو این انگشتر منو ندیدی؟» با سر

[[page 10]]

انتهای پیام /*