مجله نوجوان 248 صفحه 10

کد : 140280 | تاریخ : 18/06/1395

قصههای کهن مجید ملامحمدی سرنوشتِ مرگ فضلون اسمِ یک پادشاه بود. پادشاهی سختگیر و بیگذشت و عصبانی. او بر مردمان شهر گنجه1 حکمرانی میکرد. اما با آنها هیچ ارتباطی نداشت و به هیچکس مهربانی نمیکرد. مأمورهایش دائم به جان و مال آنها حمله میکردند، زندگیشان را به غارت میبردند و هر کس که در مقابلشان میایستاد، دستگیر میشد. فضلون از این کارها لذت میبرد. مردم او را به بیرحمی و مردم آزاری میشناختند. به همین خاطر آرزوی همیشگیشان این بود که او زودتر بمیرد و شرّش از سر آنها کم شود. فضلون یک مشاور بدجنس و حقّهباز داشت. مشاوری که داراییهای زیادی داشت، غلامهای بسیاری در خانهاش بودند و مال و منالش بیشمار بود. فضلون همیشه در کارهای حکومتی با او مشورت میکرد. چرا که خیلی وقتها مشورت او به کمکش میآمد و برایش کارساز میشد. هر بار که مأمورها یک آدم بیگناه یا بیچاره را دستگیر میکردند و به زندان میانداختند، مشاور فوری به فضلون میگفت: اگر میخواهی دشمنانت را آزار بدهی، بهترین کار این است که آنها را از بین ببری. اینطوری خیالت راحت میشود و دیگر دردسری نخواهی داشت. فضلون که به حرفهای او اهمیت زیادی میداد فوری گوش میکرد و دستور قتل آن آدم بیگناه را صادر میکرد. روزی از روزها، گناهی بزرگ از مشاور بدجنس سر زد. خبر دهان به دهان در شهر گنجه گشت. فضلون هم خبردار شد و در فکر فرورفت. راه چارهای نداشت. باید او را به خاطر آن گناه هر چه زودتر مجازات میکرد. دستور داد او را دستگیر کرده، به قصرش بیاورند. مأمورها به خانهی مشاور رفتند. فرمانده آنها گفت: ای مشاور، ما از طرف پادشاه دستور داریم که تو را دستگیر کنیم و دست بسته به قصر او ببریم! مشاور که راه فراری نداشت، به التماس افتاد. به آنها پیشنهاد رِشوه2 داد. فرمانده قبول نکرد. مشاور یک نامهی بلند بالا برای پادشاه نوشت. بعد آن را همراه با مقداری جواهرات به فرستاده داد تا به دست فضلون برساند. فرستاده همراه فرمانده و مأمورهایش، نامه و جواهرات را پیش فضلون برد و به دست او داد. فضلون فوری نامه را باز کرد و

[[page 10]]

انتهای پیام /*