مجله نوجوان 248 صفحه 25

کد : 140295 | تاریخ : 18/06/1395

- نه بابا. کی کلید دادی؟ بابا انگار یک چیز یادش آمده باشد گفت: »آره، دست خودم بود؛ ولی... وای! لباسم را که عوض کردم کلید را برنداشتم. توی جیب شلوارم جا ماند.» - حالا چهکار کنیم؟ - هیچی، تو که از دیوار راست بالا میروی، برو بالا و در را باز کن. - آخه مامان در را سه قفله کرده. چطور باز کنم؟ - اینکه کاری ندارد. برو توی اتاق کلید را از جیب شلوارم بردار و... - آخه، مامان را که میشناسی. در اتاق را هم قفل کرده. نیم ساعتی پشت در مانده بودیم که بالاخره مادر آمد. با دیدن ما گفت: «وای، بمیرم، معطل من ماندید!» کلید را داد به بابا: «در را باز کن که دخترم از حال رفت.» نفس راحتی کشیدیم. مادر سرم داد زد: «مگر نگفتم تا شب بمان. ترسیدی از عمو چیزی کم شود؟ نترس عمو آنقدر دارد که شکم شما را سیر کند. چرا زود برگشتی؟» بابا خواست جواب مامان را بدهد که گفتم: «رفتیم، نبود؛ وگرنه عمو از ما پذیرایی میکرد.» مامان زد به سرش: «وای! بنده خدا زنعمو زنگ زد که داریم میرویم شهرستان. حواسم نبود.» بابا تکیه داد به پشتی و گفت: «خب خانم، من و پسرت که ناکام بودیم. رفتم دکتر نبود. تو که رفتی و با خیال راحت کارت را انجام دادی، یک چایی دم کن که الان وقتش است.» مامان به طرف آشپزخانه رفت و گفت: «چی بگویم از دست این دکترها. کاش زنگ میزدم! رفتم یک ساعت توی مطبش نشستم. آخر سر منشیاش بهم گفت: «چه کار داری؟» گفتم: «آمدم برای دکتر. نوبت گرفتم.» گفت: «امروز دکتر نمیآیند.»

[[page 25]]

انتهای پیام /*