مجله نوجوان 248 صفحه 28

کد : 140298 | تاریخ : 18/06/1395

خنده­های زورکی ع. ش زنگ دوچرخه جوانی سوار بر دوچرخه با پیرزنی تصادف کرد و او را بر زمین انداخت. پیرزن با سختی بلند شد و به زنگ دوچرخه اشاره کرد و گفت: مرتیکه مگه تو بلد نیستی زنگ بزنی؟ جوان با خجالت لبخندی زد و گفت: چرا خانم زنگ زدن رو بلدم، دوچرخهسواری بلد نیستم! زایشگاه مردی به زایشگاه رفت تا همسرش را که زایمان کرده بود به خانه بیاورد چند مرد دیگر قبل از او آمده بودند. پرستار آمد و به یکی از آنها گفت: آقا تبریک میگم همسر شما سهقلو به دنیا آورده. ده دقیقهی دیگر همان پرستار آمد و به یک مرد دیگر گفت: آقا تبریک میگم همسر شما پنج قلو به دنیا آورده. چند دقیقهی دیگر پرستار برگشت و به شخص دیگری گفت: آقا به شما تبریک میگم همسر شما دوقلو آورده. در همین وقت مرد تازه وارد دوید پیش پرستار و گفت: ببخشید خانم! صف یه دونهایها کجاست؟کوپهی قطار پیرمردی که توی کوپهی قطار نشسته بود به جوان مقابلش گفت: من نمیشنوم چه میگویید. لطفاً بلندتر حرف بزنید. جوان فریاد زد: پدرجان من حرف نمیزنم. دارم آدامس میجوم! جوانها مردی در یکی از ورزشگاههای امریکا به بغل دستیاش گفت: ببینید دنیا چقدر عوض شده. همه چیز سر و ته شده. مثلاً اون پسر جوان را ببینید. موهای بلند، گوشوارههای عجیب، ناخنهای دراز، ابروهای آرایش کرده... بغلدستیاش گفت: خجالت بکشید آقا! او پسر من است. مرد خجالت کشید و گفت: آخ ببخشید خانم! من نمیدانستم شما مادرش هستید! یارو گفت: مرتیکه! من پدرش هستم!

[[page 28]]

انتهای پیام /*