
پای قورباغه را ول کرد.
قورباغه از یک پا توی دست یوسف آویزان ماند. آن را به طرف من گرفت و گفت: «بگیرش.»
یک قدم عقب رفتم و گفتم: «بندازش توی استخر.»
اکبر دوباره یهوری خندید و گفت: «ازش میترسه!» و قاهقاه خندید. یوسف به چشمهای من نگاه کرد و گفت: «آدم شک ورش میداره که این داداش ابراهیم باشه.» آن وقت چرخید طرف استخر. قورباغه را بالای استخر روی آبها گرفت. بعد دو انگشتش را از دور پای قورباغه، باز کرد، قورباغه با سر شیرجه زد توی آب. آب استخر موج کوچکی برداشت و لجنهای روی آن جابه جا شد. لحظهای بعد همه چیز آرام شد.
نگاهم به آب استخر، جایی که قورباغه پریده بود، ماند. یوسف و اکبر ساندویچ را نصف کردند و گذاشتند توی دهانشان. به طرف آنها برگشتم. دیگر اثری از ساندویچ نبود. یوسف با دهان پُر، همانطور که به سختی لقمۀ به آن بزرگی را میجوید، گفت: «به داداشت بگو خودت خواستی ساندویچو با قورباغۀ ما عوض کنی.»
سرم را برگرداندم و تا مدرسه
دویدم.
مراسم صبحگاه تمام شده بود و بچهها در صفهای منظم و نامنظم یکی یکی به داخل راهرو و به طرف کلاسها میرفتند. تندی پریدم آخر صف کلاس خودمان و با آنها به راه افتادم.
تمام آن ساعت که معلّم ریاضی
درس میداد و سؤال و جواب میکرد، خودم را خوردم. از عصبانیت، همۀ ناخنهایم را جویده بودم. نه به خاطر آن ساندویچ، بیشتر به خاطر آن حس که مرا وادار کرده بود کوتاه بیایم. مطمئن بودم که اگر ابراهیم جای من بود، بیخیال قورباغه میشد امّا من...
زنگ ریاضی داشت تمام میشد که ناظم مدرسه آمد دم در کلاس ما و با معلّم ریاضی پچ پچ کردند. بعد هول هولکی آمدند تو. آقای ناظم عینکش را روی چشمش جابه جا کرد و با تکان دست به بچهها که بلند شده بودند گفت: «بنشینید.»
معلّم ریاضی گفت: «یک خبر مهم!»
همۀ کلاس در سکوت و تعجب به آنها خیره شدند.
آقای ناظم انگشت اشارهاش را به سمت بچهها گرفت، با زبان دور لبهایش را خیس کرد و گفت: «خوب گوش کنین. هر کس امروز از اغذیه فروشی آقای رمضانی ساندویچ خریده، نخوره! بیاد بده دفتر و پولشو بگیره.» بعضی از بچهها خندیدند. بعضی هم با کنجکاوی پرسیدن: «مگه چی شده آقا؟!»
آقای ناظم گفت: «آقای رمضانی الآن به مدرسه آمد و خبر دادکه چون از پنج شنبه شب، برق مغازهاش قطع شده بوده، همۀ ساندویچها و موادی که توی یخچال داشته فاسد شدن.»
بعد رو کرد به معلم ریاضی و گفت: «ظاهراً از بچههای مدرسۀ ما هم چند نفری از اون ساندویچها خریدن و متأسفانه دو نفرشون که قبل از زنگ
تفریح اونا رو خوردن، مسموم شدن.»
بعد با عجله از کلاس خارج شد تا به بقیۀ کلاسها هم خبر بدهد. از معلم ریاضی اجازه گرفتم و دویدم به طرف حیاط مدرسه.
اکبر و یوسف داشتند توی آبخوریها بالا میآوردند و از دل درد به خود میپیچیدند.
آقای کاظمی، مدیر مدرسه، با یکی از معلمها صحبت میکرد تا بچهها را به درمانگاه ببرد. خدا را شکر که آن ساندویچ را نخورده بودم. ظهر، وقتی به خانه رسیدم یک راست از پلّهها رفتم بالا.
مادر از توی آشپزخانه گفت: «سر و صدا نکنی، ابراهیم دارو خورده و خوابیده.» بعد ادامه داد: «شنیدی؟! تازه یه ساعته که تبش قطع شده.»
ابراهیم روی تختش خواب بود و پتو را کشیده بود روی کلّهاش. کنار تختش ایستادم و پتو را از رویش کنار زدم. بعد با صدای شبیه صدای خودش گفتم: «هی پخمه! یک درس جدید برات دارم.»
چشمهایش را باز کرد، قرمز بود و زیر پلکهایش ورم داشت. پتو را از دستم قاپید و کشید روی سرش. بعد از
همان زیر پرسید: «چه درسی؟» همانطور که کنار تختش ایستاده بودم، گفتم: «اگه لازم شد، ساندویچت
رو با قورباغه عوض کن.» صدایی از زیر پتو نشنیدم. انگار ابراهیم دوباره خوابیده بود. صدای مادرم را از پایین شنیدم که میگفت: «احمد، بیا ناهار بخور».
[[page 9]]
انتهای پیام /*