
سعید بیابانکی
خاور دایی ابراهیم
دایی ابراهیم یه دنده از ماشین کم کرد و گفت: «گردنهرو که رد کردیم، میرسیم قهوه خونۀ سید. یه شام دبش میزنیم تو رگ و میگیریم میکپیم. انشاالله خروسخون میشینیم پشتش و قبل از ظهر به امون خدا میرسیم بندر. چطوره دایی؟»
من گفتم: «والّا من که اولین بارمه با شما همسفر میشم. حتماً خوبه یگه.»
خاور دایی ابراهیم نالون نالون داشت از گردنه بالا میرفت. همۀ ماشینا از ما سبقت میگرفتن و میرفتن. به دایی گفتم: «دایی! آخه کجای این ماشین به آهو رفته که پشتش با خط درشت نوشتی آهوی بیابان؟ اینکه اندازۀ خر حاج یدالله همسایهمون هم راه نمیره!»
دایی ابراهیم زد زیر خنده و گفت:
«بیخیال دایی! عشق است. همین جوری نوشتیم.» و زد زیر آواز که:
«در بیابانها اگر صد سال سرگردان شوی / بهتر است اندر وطن محتاج نامردان شوی.» روی تابلوی باربند هم نوشته بود: «مث بارون تو چشاتم!»
بالاخره آهوی بیابان دایی ابراهیم مردن مردن رسید سر گردنه. کم کم چند تا نور چراغ ضعیف که گمونم در و دهات اطراف بودن، پیدا شد. خاور افتاد تو سرازیری و یه نفس راحت کشید. از دور چند تا مهتابی سبز و صورتی کنار جاده دیده میشد. دایی ابراهیم گفت: «اونجا قهوه خونۀ سیده. جای با صفاییه. خودشم آدم با حالیه، لوطی و خوش مشرب.»
کمکم به قهوه خونۀ سید نزدیک شدیم. دایی ابراهیم راهنمای سمت
[[page 12]]
انتهای پیام /*