مجله نوجوان 209 صفحه 13

کد : 140427 | تاریخ : 18/06/1395

راستو زد و یواش یواش گرفت کنار جاده. خاور نگه داشت و دو تا گاز حسابی داد و خاموشش کرد. دو تایی رفتیم تو قهوه خونۀ سید. مرد میانسالی پشت میز در ورودی نشسته بود و با دیدن ما از جا بلند شد و گفت: «به به گل ابراهیم! کجایی سالار؟ دو سه ماهی می‏شه چشممون به جمالت روشن نشده. دلمون خیلی هواتو کرده بود به مولا.» دایی ابراهیم گفت: «خیلی مخلصیم. سید راستشو بخوای چن ماهی می‏شد که بار بهم نخورده بود. اوضاع بار از اون­ور به این­ور خیلی خرابه وگرنه مگه می‏شه ما بیایم بندر و تو قهوه خونۀ سید تلپ نشیم؟» سید گفت: «قدمتون سر چشم، بفرمایین. اینجا متعلق به خودتونه.» دایی ابراهیم به من اشاره کرد و گفت: «راستی سید، این آقا مجید خواهر زادمه. این سرویس با ما اومده بندرو ببینه. تا به حال کشتیهای باربری بزرگ ندیده.» من سلام کردم. سید جواب سلام منو داد و گفت: «خوش اومدی آقا مجید. بفرمایید.» با دایی ابراهیم رفتیم نشستیم روی یک تخت کنار پنجره. دو تا چای نبات داغ تو اون شب سرد می‏چسبید. بعدشم سید آبگوشت آورد. دایی راس می‏گفت، واقعا ً خوشمزه بود. ساعت نزدیکای یک بعد از نیمه­شب بود. سید اومد نزدیک تخت ما و گفت: «آقا ابراهیم! چه کاره‏ای؟ شب می‏مونی یا حرکت می‏کنی؟» دایی ابراهیم گفت: «راستش خیلی خوابم میاد. با مجید می‏ریم تو ماشین چن ساعتی می‏خوابیم، خروسخون هم به امید خدا می‏شینیم پشتش.» سید گفت: «امشب که خیلی سرده قربونت برم! تو ماشین یخ می‏زنید. بذار این آقا مجید با خاطرۀ خوش از پیش ما بره. امشب و بد بگذرون و توی قهوه خونه پیش ما بخواب.» دایی ابراهیم گفت: «نه سید، شما جات تنگه. مزاحمت نمی‏شیم. همون تو ماشین راحت­تریم. دمت گرم. نوکرتیم.» سید گفت: «راستی صد متر بالاتر یه مسجده که تازه ساختن. اگه دوس داشتین اونجا هم جای بدی نیست.» دایی ابراهیم گفت: «درش بازه؟» سید گفت: «آره بابا، هنوز مشتری­گیر نشده. چون شبه درو باز می‏ذارن که راننده‏ها اونجا بخوابن.» دایی ابراهیم گفت: «مجید جون، بپر از ماشین دو تا پتو بیار بریم تو مسجد بخوابیم. اینم سوییچ.» تیز دویدم از تو ماشین پتوها رو آوردم و با دایی ابراهیم رفتیم توی مسجد. دایی ابراهیم گفت: «مجید جون، درو ببند. دایی فکر نمی‏کنم کسی دیگه بیاد. بذار امشب از شر خر و پف بقیه راحت باشیم.» مسجد که چه عرض کنم، یه اتاق کوچیک بود. یه حوض فسقلی هم داشت با یه دستشویی که هنوز راننده‏ها فرصت نکرده بودن کثیفش کنن. یه نفرم گوشۀ مسجد پتو رو کشیده بود رو سرش و خواب بود. دایی ابراهیم گفت: «یواش باش که این بنده خدا بیدار نشه. اونم حتماً یه در­به در­و آواره‏س مث ما. ببین چه جوری هم خوابش برده که اصلاً نفهمیده ما اومدیم.» کفشامونو گذاشتیم زیر سرمون و رفتیم زیر پتو. اتاق گرمی بود. دایی

[[page 13]]

انتهای پیام /*