
اِدی زد و در جای خود نشست. جان
سرش را به علامت تأسف تکان داد و
گفت: تمام زندگیت یه دروغ بزرگه!
السا به جان بُراق شد و گفت:
زندگی من یا زندگی اونایی که شش
میلیون نفر از ماها رو توی کورههای
آدمپزی سوزوندن؟!
جان که از این حرف السا خیلی
تعجب کرد،گفت:اون یه افسانهست!
یه داستان دروغ که به خاطرش
میخواستن به مرکز انرژی جهان
تسلط پیدا کنن!
السا با خشم دندان قروچهای کرد
و با لحنی خشک و خشنم گفت:
هولوکاست، افسانه نیست!
جان که تا به حال السا را در چنین
حالتی ندیده بود، از تعجب روی
صندلی نشست. خواست آب دهانش
را قورت بدهد ولی گلویش خشک
شده بود و به سرفه افتاد. السا سرش
را به سرعت به سمت جان چرخاند و
گفت:چی شد؟
جان نگرانی را لحظهای در چشمان
السا دید ولی دوباره چشمان السا به
همان چشمان سرد و بیروح تبدیل
شد. السا اسلحه را زمین گذاشته بود.
جان ناگهان متوجه شد که پسرشان
دارد چهار دست و پا به سمت اسلحه
میرود. بنابراین خیز برداشت تا
اسلحه را از جلوی دست بچه بردارد.
السا که ناگهان با حرکت سریع جان
رو به رو شد، با خودش تصور کردکه
جان میخواهد با برداشتن اسلحه، او
را غافلگیر کند. مانند کماندوها پرشی
کرد و اسلحه را زودتر از جان از زمین
برداشت و به سمت جان نشانه رفت.
چشمان جان از تعجب گرد شد. هری
با دیدن صحنةاسلحه کشیدن السا به
روی جان، داخل بیسیم اعلام کرد:
اجرای F8!
ادی و تامی دوان دوان از اتاق خارج
شدند. السا اسلحه را مسلح کرد. جان
کمی عقب رفت و گفت:تو داری اشتباه
میکنی.
جان قاطعیت را به وضوح در چشمان
السا میدید. موهای السا توی صورتش
ریخته بود و تصویری محو از صورت
خشنش که در تاریکی موهایش گم
شده بود، دیده میشد. السا از زمین
بلند شد و همانطور که سرش پایین
بود، بدون پلک زدن در چشمان جان
خیره شده بود. با اسلحهاش به جان
اشاره کرد که عقب برود. جان همانطور
که روی زمین نشسته بود، خودش را
عقب کشید تا به دیوار رسید. بچه از
حرکات سریع پدر و مادرش به خنده
افتاده بود و ذوق میکرد. جان در
همان حالت گفت: تو عقلت را از دست
دادی!
السا با لحنی جدی گفت: ساکت
باش!
جان ادامه داد: اون دیوونهها عقل تو
رو دزدیدن!
السا با همان لحن جواب داد:همون
دیوونهها تا حالا خرج زندگی مارو
میدادن. همون دیوونهها باعث شدن
که تو بری دانشگاه و درس بخونی.
همون دیوونهها...
و جان حرف او را قطع کرد:من احمق
رو فرستادن پرو و همون دیوونهها اون
همه آدم رو کشتن و همون دیوونهها
من رو آواره کردن و زن و بچّهام رو
از من دزدیدن.
السا صدایش را قدری بالا برد: اگه
یه کلمةدیگه حرف بزنی...
جان که راه نجاتی برای خودش
نمیدید، ادامه داد: به فرمان همون
دیوونهها من رو میکشی؟ بکش! چون
به هر حال من هم با اونا هم دست
بودم و مستحق مجازاتم. ولی اون بچه
چی؟ آیندة اون چی میشه؟
السا دستش را روی ماشه قدری
فشار داد و با افتخار گفت: اون هم
جزو قوم بنی اسرائیله و باید انتقام
قومش رو از جهان بگیره.
بیرون از اتاق، باد شدیدی میآمد
چون درختان پشت پنجره، دیوانهوار
تکان میخوردند و گرد و غبار غلیظی
به هوا بلند شده بود. جان چشمانش را
به چشمان السا دوخت و گفت: پس
من چی؟!
السا با پوزخندی خشن گفت:برو به
درک!
جان آب دهانش را قورت دادم. به
کودکش که با بغض به این صحنه
نگاه میکرد، نگاهی کرد و چشمانش
را بست. ناگهان صدای شلیک گلوله
و شکسته شدن شیشهای را شنید.
فوراً چشمانش را باز کرد. السا جلوی
چشمانش روی زمین افتاد. چن مرد
که لباسی سر تا پا مشکی و ماسک ضد
شیمیایی به صورت داشتند، از پنجره
وارد شدند. در زمانی بسیار کوتاه یکی
از آنها جان را با خود کنار پنجره برد
و چند تسمةقلابدار به کمر و دور
[[page 30]]
انتهای پیام /*