انتقال زندگی من به تهران

زندگی ساده آقای مختار کلانتری

کد : 140763 | تاریخ : 05/07/1395

‏من و آقای مختار کلانتری که فرمانده مافوق من بود با هم در آن ‏‎ ‎‏ساختمان زندگی می‌کردیم. وضع او که در طبقه سوم زندگی می‌کرد از ‏‎ ‎‏ما بدتر بود. آقای کلانتری اصلا لوازم زندگی نداشت. آقای دکتر.... که ‏‎ ‎‏پدر خانم او بود به او جهیزیه‌ای داده بود که وی آنها را در بالکن ریخته ‏‎ ‎‏بود. از او سوال کردم یک بخاری بگذار و نفت تهیه کن که خانم و ‏‎ ‎‏بچه‌ات سرما نخورند. گفت: چون پدر خانم من خمس مالش را‏‎ ‎‏نمی‌دهد، من از وسایلی که برایمان خریده استفاده نمی‌کنم. پدر خانم او ‏‎ ‎‏دکتر جراح و مرد خوبی بود و می‌گفت: چون هر سال به دولت مالیات ‏‎ ‎‏می‌دهم پس خمس نباید بدهم. بعدااین موضوع حل شد. هر چه بود ‏‎ ‎‏گذشت، خوب هم گذشت. هیچ گله‌ای هم از آن شرایط ندارم و این ‏‎ ‎‏مشکلات را صرفا برای یادآوری نوشتم. گرچه رفتن با پای پیاده بر روی ‏‎ ‎‏برف‌ها در آن شب‌های تاریک از منزل به پایگاه خیلی سخت و خطرناک ‏‎ ‎‏بود اما لذت داشت. خداوند لطف کرده بود و زن و بچه ما با همه ‏‎ ‎‏مشکلاتی که بود، می‌ساختند. اوایل که شبانه‌روز سر کار می‌ماندم بعضی ‏‎ ‎‏از شب‌ها با پوتین در خانه می‌خوابیدم تا هر وقت با بی‌سیم مرا‏‎ ‎‏خواستند، برخیزم و بروم. فاطمه می‌دانست که آمدنم به خانه برای این ‏‎ ‎‏است که آن خانه امنیت ندارد. چون هم آخرین خانه بود و هم همسایه ‏‎ ‎‏درست و حسابی نداشتیم. آقای مختار هم که در طبقه بالای ما ساکن ‏‎ ‎
‎[[page 58]]‎‏شده بود، بود و نبودش معلوم نبود. چون در تهران فامیل داشت و همسر ‏‎ ‎‏او کمتر در منزل بود. خانه هم بزرگ بود و یک طرفش به کوه و درختان ‏‎ ‎‏باغ جنگلی فولادی بود. واقعا تنها ماندن در آن برای یک زن جوان مثل ‏‎ ‎‏فاطمه ترس هم داشت. فاطمه می‌گفت: اینطور شمااذیت می‌شوی. ‏‎ ‎‏می‌گفت: من از تنها بودن در اینجا نمی‌ترسم. یک قرآن کنار خودم نگه ‏‎ ‎‏می‌دارم و شما با خیال راحت به کارهایت برس. خیلی‌هااگر شب مقدور ‏‎ ‎‏نبود که به منزل بروند هزار عذر و بهانه می‌آوردند تا به آنهااجازه بدهند ‏‎ ‎‏به منزل بروند و گاهی هم به همین دلیل از کارشان استعفا می‌دادند و ‏‎ ‎‏می‌رفتند. اجر خوبان با خدا که در آن روزگار سخت زحمت ‌کشیدند.‏

‎[[page 59]]‎

انتهای پیام /*