مجله کودک 263 صفحه 9

کد : 141382 | تاریخ : 16/09/1385

بالای سر غول چرخاندم. غول هم دستش را با آسمان چرخاند. بعد محکم آسمان را فشار دادم و غول دست راستش را هم بالا آورد و با دو دست با همه­ی قدرت آسمان را نگه داشت. آسمان را آرام آرام بالا بردم. غول آسمان را ول کرد. آسمان را بالاتر و بالاتر بردم و با شدت آن را کوبیدم روی زمین. جای پنجه­های غول روی آسمان ماند و آسمان به زمین گره نخورد. فشار دادم، آسمان را چرخاندم، آن را لِه کردم روی زمین. زور زدم. آسمان به زمین نچسبید. دستها و پاهای غول می­لرزیدند. نفسش دیگر بالا نمی­آمد. خستۀ خسته شده بود. اما هنوز محکم سر جایش ایستاده بود. همه­ی توانم را جمع کردم و آسمان را فشار دادم روی زمین. دستهای غول لرزیدند. زانوهایش به شدت لرزیدند و تا شدند. آسمان روی دستهای غول تکان تکان خورد و دوباره آرام گرفت. زورم را بیشتر کردم. دوباره دستهای غول لرزیدند و کمرش تا شد و نشست روی زمین و آسمان را دوباره روی دستهایش گرفت. زورم را بیشتر و بیشتر کردم. غول دراز شد و با دستهایش آسمان را بالای زمین نگه داشت. آسمان خیلی خیلی به زمین نزدیک شده بود. صدای فریاد و جیغ آدم ها بلند شده بود. آدم ها به همه طرف فرار می کردند. و با ترس و وحشت به آسمان نگاه می­کردند. فقط یک زور دیگر لازم بود تا غول آسمان تسلیم شود. آخرین زور خودم را هم زدم. اما آسمان به زمین نچسبید. آسمان کمی بالا آمد. بالاتر آمد. بالاتر آمد. نگاه کردم. غول آسمانی بی­حرکت روی زمین دراز کشیده بود و آسمان روی شانه­های فرشته­ها آرام آرام بالا می­آمد. بهار و الموت قزوین بهار

[[page 9]]

انتهای پیام /*