مجله کودک 264 صفحه 31

کد : 141448 | تاریخ : 23/09/1385

نوکی به آب می­زد و هر چه خبر توی نوکش بود برای خاله قزی می­گفت و می­رفت. خاله قزی توی دل مهربانش یک غصه داشت. غصه­اش این بود که خانه­اش ساکت بود. صدای خنده­ی بچه­ای توی آن نمی­پیچید. باغچه­ی خانه­اش گل داشت و سنبل داشت؛ اما کسی نبود گلهای باغچه­اش را بو کند و به­به بگوید. حوض داشت؛ ولی کسی نبود که توی آب صاف و تمییز آن عکس خودش را ببیند. هر روز صبح خاله قزی کنار پنجره می­نشست و کوچه را نگاه می­کرد. زنهای همسایه را می­دید که دست بچه­هایشان را گرفته­اند و از کوچه رد می­شوند و به مهمانی و بازار می­روند. خاله قزی به آنها نگاه می­کرد و آه می­کشید. با خودش می­گفت: مجری برنامه که ادعا می­کند دوست گربه­هاست، از این موجودات نفرت زیادی دارد. او جاه­طلب است و دوست ندارد مجری یک برنامه­ی صبحگاهی باشد.

[[page 31]]

انتهای پیام /*