
قصه های گل های قالی
نادر ابراهیمی
شاید هزار سال پیش بود ، شاید دو هزار سال پیش ، و شاید هم خیلی بیشتر . . .
سالی بود خشک و بی باران ، در سرزمین کرمان- گوشه ای از ایران- آبگیرها ، بی آب ماندند . رودها ، چیزی نمانده بود که خشک شوند؛ و چشمه ها و قناتها چِکّه چِکّه آب می دادند . و آب ، کم بود و کافی نبود .
در همین زمان ، در یکی از روستا های کرمان ، چوپانی زندگی می کرد که گلّه های کوچکی داشت . او ، زن و فرزند داشت : هِلیا و اِلیکا که هر دو دختر بودند .
چوپان با فروش پشم و شیرِ گوسفندهایش زندگیش را می گذراند ، اما خُشکسالی به زمین های دور و برِ روستای او رسید؛ عَلف خشکید و گیاهِ تازه نرویید . گله ، آب می خواست و علف .
گوسفندها روز به روز لاغرتر می شدند . دیگر چیزی نمانده بود که از میان بروند .
چوپان ،غمگین شد؛
هلیا و الیکای کوچک ، به خاطر پدر و گَله ، غمگین شدند؛
مادر نیز همین طور . . .
یک شب ، چوپان به همسرش گفت : « سرزمین ما خیلی بزرگ است . من میدانم که ما دریاچه های بزرگ داریم و رود های بزرگ . ایران ، فقط کرمان نیست؛ و کرمان همیشه خشک نمی ماند . من بارَم را می بَندم و راه می افتم و بچه ها را به تو می سپارم . شنیده ام که در شمال ،چشمه های جوشان ، رود های
به دستور گارفیلد ،حمله به چاپمن آغاز می شود .
[[page 31]]
انتهای پیام /*