نقش زمان و مکان در حلّ تعارض
در سیرۀ پیامبر(ص) و ائمه(ع)
سیّد محمّد حسینی
[[page 165]]
[[page 166]]
بس۫مِ اللهِ الرَّح۫منِ الرَّحیم۫
1 ـ معنای سیره
ـ سیره در لغت
سیره در لغت به معنای راه و روش است: «سارَبِهم سِیرةً حَسَنَةً»؛ با آنان به شیوه ای پسندیده رفتار کرد. نیز به معنای هیأت و وضعیّت نیز آمده و در قرآن کریم هم به همین معنی به کار رفته است: «خُذهَا وَ لاتَخف سَنُعیدُهَا سِیرَتَها الأُولَی».
ـ سیره در اصطلاح
زمانی که لفظ «سیره» به طور مطلق به کار برده شود، منظور از آن، دورۀ اوّل تاریخ اسلام و گردآوردن عربها به زیر پرچم پیامبر اسلام، خواهد بود. همچنین این لفظ، زندگانی پیامبر گرامی اسلام را از روزگار کودکی تا دوران رسالت و نیز زندگانی پدران و صحابۀ او را فرا می گیرد؛ همان صحابه ای که در راه به پاداشتن دین اسلام در کنار پیامبر خدا(ص) ماندند و فداکارانه، او را یاری کردند.
بی گمان لفظ سیره پیش از آنکه در نوشته های نویسندگانی چون «محمدبن اسحاق بن یسار» و «ابنِ هشام» به کار رود، به معنی سیرت و شیوۀ
[[page 167]]
زندگانی پیامبر(ص) شناخته شده بود. از کتاب الأغانی ابوالفرج اصفهانی، به روشنی معلوم می گردد که لفظ سیره در زمان محمّدبن شِهاب زُهَری (وفات: 124 هـ )، به همین معنی خاص، معروف بوده است. صاحب الأغانی متن زیرا روایت کرده است که: مدائنی درگزارش خالدبن عبدالله قسری آورده است: ابن شهاب به من خبر داد که خالد بن عبدالله قسری به وی (ابن شهاب) گفت که: نسب عرب را برای من بنویس. من از نسب «مُضَر» آغاز کردم. هنوز آن را به پایان نبرده بودم که خالد به من گفت: آن را ببُر که خدا ریشۀ آنان را ببرد، سپس گفت: سیره را برای من بنویس.
سیره نگاران دو لفظ «سیره» و «مغازی» را بیشتر به یک معنی دانسته و آن دو را به جای یکدیگر به کار برده اند. ابن کثیر از سیرۀ ابن اسحاق یاد می کند و سپس می گوید: «قالَ ابنُ إسحاقَ فی المغازی». ولی گاه هر دو لفظ گمراه کننده است؛ لفظ سیره تنها و مطلقا اختصاص به سیرۀ پیامبر(ص) ندارد و لفظ مغازی نیز مخصوص جنگهای پیامبر نیست.حتی نام سیرۀ ابن اسحاق در صفحه عنوان بخشی از این کتاب که از همۀ کتاب ابن اسحق به جا مانده، «السیِّرُ و المغازی» ضبط و چاپ شده است.
حقیقت این است که در ادب سیره، گونه گونی موضوعات، پدیدۀ شایان اهمیتی است. ما می توانیم این ناهمگونی موضوعات را در پدید آمدن علوم حدیث، تفسیر، علوم قرآنی و تاریخ، ببینیم.
معروف است که سیره های «ابن اسحاق» و «واقِدی»، در گزارش زندگانی و سیرۀ پیامبر اکرم، نخستین دو کتاب بوده است. ولی باید توجه داشت که ابن اسحاق و واقدی، در این زمینۀ گردآوری اخبار، پیشتاز نبوده اند. بی گمان، پیش از آنکه ابن اسحاق سیرۀ خود را بنویسد، موضوع سیره و روش تألیف آن، مشخّص شده بود. از این رو «لوی دلاّویدا» که پنداشته است سیرۀ ابن اسحاق
[[page 168]]
در نگارش تاریخ صدر اسلام، یک تجربۀ ابداعی بوده، به خطا رفته است.
نیاز به گفتن نیست که کردار و گفتار پیامبر اسلام در زمان زندگانی ایشان، دارای اهمیت بسیار بوده و پس از رحلت ایشان نیز بر اهمیّت آن، افزوده شده است. این ارزش و گرانمایگی سبب گشته بود که مسلمانان در راه گردآوری آنها، تلاش و کوشش بیشتری از خود نشان دهند. گذشته از عامل تقوا و انگیزۀ مذهبی، نیاز جامعه به ثبت عقاید دینی و احکام شریعت نیز خود یکی از اساسیترین علتهای گردآوری سیرۀ رسول الله (ص) بوده است.
پیداست که شماری از صحابه در مغازی و سیر، تخصّصی داشته اند. «محمّد بن سعد» به نقل از «ابان بن عثمان» آورده است که ابان در این دو رشته، آگاهی شایسته ای داشته است. نیز «مُغِیرة بن عبدالرحمن»، برخی از اخبار و اطلاعات را از ابان بن عثمان فرا گرفته بود؛ ولی متأسّفانه هیچیک از نوشته های روزگار صحابه در مغازی و سِیَر، به دست ما نرسیده است.
2 ـ نخستین گردآورندگان سیره
دسته اوّل: عروة بن زبیر(وفات: 92 هـ .ق)، ابان بن عثمان بن عفّان (105 هـ .ق) وهب بن منبّه(110 هـ .ق)، از نخستین تابعانی بودند که در قرن اوّل هجری، به گردآوری سیرۀ پیامبر(ص) پرداختند.
دستۀ دوم: به جز دستۀ اول، بسیاری دیگر از اهل قلم و پژوهش، به گردآوری نوشتن سیرۀ پیامبر(ص)، روی آوردند؛ از آن جمله اند: شُر حَبیل بن سَعد (123 هـ .ق)، ابن شهاب زُهَری(124 هـ .ق)، عاصم بن عَمرو بن قَتاده (در حدود 120 هـ .ق) و عبدالله ابن ابی بکر بن حَزم که در سال 135 هجری در گذشته است، بیشتر این شخصیتها چنانکه دیدیم، در ربع اول قرن دوم هجری، درگذشته اند. افراد این دسته، به نوشتن رویدادهای مستقیم غزوه های پیامبر و نیز
[[page 169]]
حوادثی که به نوعی با آنها در ارتباط بوده، همت گماشته اند.
دستۀ سوم: افراد این دسته تا نیمۀ قرن دوم هجری، زنده بودند. موسی بن عُقَبه (141 هـ .ق)، مَعمَربن راشد(150 هـ .ق) و پیشاهنگ سیره نگاران، محمدبن اسحاق (152 هـ .ق) از آن جمله اند.
دستۀ چهارم: نویسندگان این گروه، از اواخر قرن دوم هجری تا کمی پس از پایان ربع اوّل قرن سوم، زندگی کرده اند. زیاد بکّایی (183 هـ .ق)، محمّدبن عُمر واقدی صاحب مغازی(207 هـ .ق)، محّمدبن سعد کاتب مؤلّف «الطبقات الکبری»(230 هـ .ق)، ابن هِشام(218 هـ .ق) که کار سیره نویسی به همّت او شکل گرفت و شناخته شد و او خود نیز با نام سیره، پرآوازه گشت، از نام آورترین سیره نگاران این دوره اند.
پایه های سیرۀ مکتوب پیامبر گرامی اسلام، بر روی نامه ها، فرمانها، پیمان نامه ها، خطبه ها، فرمانها و راهنماییهای شفاهی و عملکردهای آن حضرت، استوار گشته است. از آن میان، فرمانها و دستورالعملهای نوشتاری پیامبر(ص)، پس از قرآن کریم، یکی از پراعتبارترین سندهای سیرت رسول خدا به شمار می آید. خطبه ها، احادیث، عملکردها و تقریرهای پیامبر(ص)، پس از اسناد مکتوب، سندهای دیگری هستند که بخش بزرگی از پیکرۀ سیرت پیامبر اسلام را پدید آورده اند.
چنانکه می دانیم، سیره و رفتارهای پیامبر اسلام(ص) پس از فرمانهای صریح و گویای قرآن کریم، مهمترین الگوی رفتاری و اخلاقی پیروان اسلام به شمار می آید. مسلمانان مؤمن و راستین، همواره می کوشند تا اندیشه و رفتارهای خود را، با تفکّر و رفتارهای پیامبر خدا و جانشنیان بر حق و درستکار او، هماهنگ سازند.
آنان بر این باورند که بالاتر و منطقی تر از نوع تفکر و عملکردهای پیام آور خدا
[[page 170]]
و خاندان پاک او، اندیشه و رفتاری نمی توان یافت. ولی با این همه، گاه در سیرۀ آنان، نمونه هایی به چشم می خورد که بر پایۀ داوریهای عادی مردم، به ظاهر به آن آراستگیهای مورد انتظار و ویژگیهای ملکوتی خلق و خوی آنان، سازگاری ندارد. این گونه نمونه های ویژه و استثتنایی در رفتارهای پیامبر و ائمّه (ع) است که باید با مددگرفتن از شناخت موقعیّتهای خاص ّ زمانی و مکانیِ رفتارهای ایشان، بررسی و تحلیل گردد، تا هرگونه توهم ناروا را از میان برود. در زیر، به تجزیه و تحلیل چند نمونه از آنها می پردازیم و روشن می گردانیم که تعارضی میان آن مورد با موارد دیگر رفتارهای آنان، وجود ندارد.
پیش از پرداختن به نمونه های مورد نظر، بجاست که معنای تعارض ـ هرچند کوتاه ـ روشن گردد.
تعارض عبارت است از ناسازگاری دو دلیل یا دو امر که جمع هر دو در یک چیز یا در یک جا، ممکن نباشد. ولی در صورتی که عمل به هر دو مورد در یک زمان ممکن باشد، تعارضی در میان نخواهد بود. بنابراین، ممکن نیست که انجام دادن کاری با انجام ندادن همان کار در یک حالت، با هم جمع شود. همچنین امکان ندارد که وقوع یک عمل با وقوع ضدّ آن، در یک حالت روی دهد. این دوگانگیها در هر یک از دو مورد یادشده، متعارضند. فاعل یک کار می تواند فقط ضدّ کاری را که در زمانی انجام داده است، در زمانی دیگر، انجام دهد. روشن است که در این صورت، تعارض در کار نخواهد بود.
بجز واژۀ «تعارض»، واژه های: «تعَادُل» و «تراجیح» نیز از سوی اصول پژوهان، به کار برده شده است. هر یک از این عنوانها با اعتبار معنایی ویژه ای، به هنگام بروز ناهماهنگی در میان دو امر، به کار رفته است. برای نمونه، التَّراجیح برای بیان ممیّزات موجود در یکی از دو طرف متعارضین است که به وسیلۀ آنها، آن را برطرف دیگر ترجیح داده اند (از باب ذکر سبب و ارادۀ مُسبّب).
[[page 171]]
همچنین تعادل عبارت است از همسان بودن دو دلیل ظنّی در نظر مجتهد که در این صورت، وی می تواند بر پایۀ هر یک از دو دلیل رفتار کند. زمانی می توان به تعادل روی آورد که امید ترجیح یکی از دو دلیل بر دیگری، از میان برود. این حالت به هنگام تعارض دو دلیل، پیش می آید. باید دانست که تعارض ادلّۀ ظنّی، منحصر به اخبار است و از این رو همۀ وجوه ترجیح نیز مربوط به همان اخبار خواهد بود.
3 ـ سیرۀ مکتوب پیامبر
سیرۀ پیامبر اکرم(ص) شامل بیست و سه سال زندگانی دوران رسات ایشان است. شیوۀ معمول، آن است که از چهل سال زندگانی پیش از بعثت پیامبر اسلام، بسیار فشرده و گذرا گفتگو می شود؛ علت آن هم کمبود منابع معتبر قابل استناد در آن زمان بوده است؛ زیرا مردم عرب در روزگار پیش اسلام، با خطّ و نگارش چندان آشنا نبودند و شمار کسانی که با این هنر آشنا بودند، از شمار انگشتان دست؛ بیشتر نبود. ولی با این همه، از سالهای نخستین بعثت پیامبر(ص)، مسلمانان پی به اهمیّت رفتار و گفتار پیامبر خود برده بودند و پیوسته می کوشیدند تا هیچ گفته و رفتاری از پیامبر، از نظر آنان دور نماند.
می توان گفت که همۀ رفتارهای پیامبر اسلام(ص)، بدقت زیر نظر مسلمانان بوده است. آنان بسیار دوست داشتند که همۀ گفتار و کردار پیامبر خود را به خاطر بسپارند و در زندگانی خویش، آنها را الگو و سرمشق خود قرار دهند. آنان تلاش می کردند که همۀ مظاهر زندگانی پیامبر را که با اشتیاق تمام به خاطر می سپردند، به مسلمانان دیگر نیز بازگو کنند. از این رو، دیری نگذشت که همۀ کردارها و بخش چشمگیری از گفتارهای پیامبر، در حافظه های مسلمانان، جای گرفت.
از آنجا که هنوز فنّ سیره نویسی در میان مسلمانان رواج نیافته بود تا آنچه را که
[[page 172]]
از پیامبر خود می دیدند یا می شنیدند ـ مستقیم و غیر مستقیم ـ بنویسند و به عنوان سندی برای خود نگاه دارند، فقط حافظۀ مسلمانان، سند زندگینامۀ پیامبر به شمار می آمد.
چنانچه پیش از این نیز اشاره شد، کار گردآوری و نگارش سیرۀ پیامبر(ص) از یکی دو دهه آخر قرن اوّل هجری آغاز شد و امروز بخشهایی از نوشته های «وهب ابن منبّه» و «ابن شهاب زُهَری» که از نخستین سیره های مکتوب پیامبر بوده، در دست است. امّا کتاب قابل ذکر و کامل در سیرۀ پیامبر اسلام، گذشته از یکی دو بخش از متن اصلی سیرۀ ابن اسحاق که امروز در دست است، همان خلاصۀ گزارش سیرة ابن اسحاق به قلم ابن هشام به نام «السیرة النّبویّة» و ترجمۀ فارسی آن از دهۀ دوم قرن هفتم هجری به همّت قاضی ابرقوهی است.
بنابراین، می توان گفت که مصادر و منابع اصلی سیره و زندگینامۀ پیامبر گرامی اسلام، نوشته های زیرین است:
1 ـ کتاب السِّّیَر و المغازی، محمد بن إسحاق مُطلبی معروف به ابن اسحاق (85 ـ 151 هـ ).
2 ـ السیرة النّبویة، عبدالملک بن هِشام معروف به «ابن هشام» (وفات: 313 یا 318 هـ ق).
3 ـ سیرت رسول الله، ترجمۀ فارسی سیرۀ ابن هشام، قاضی ابرقوهی.
4 ـ نامه ها و پیمانهای سیاسی حضرت محمد(ص).
5 ـ مکاتیب الرّسول، علی الأحمدی،
6 ـ المغازی، محمدبن عمر واقدی (وفات: 207 هـ ).
7 ـ الطّبقات الکبری (طبقات الصّحابة)، محمدبن سعد زُهَری (168 ـ 230 هـ ).
8 ـ تاریخ الیعقوبی، أحمدبن أبی یعقوب (وفات: 292 هـ ).
[[page 173]]
9 ـ تاریخ الرّسل و الملوک، محمدبن جریر طبری(وفات: 310 هـ ).
البته منابع دیگری نیز از قرنهای بعد در کنار این منابع، در بررسی سیرۀ پیامبر اکرم و تبیین پندار تعارض در برخی از آنها، می تواند سودمند باشد.
4 ـ زمان و مکان و اختلاف سیره
تأثیر زمان و مکان در تفکر و زندگی اجتماعی، سیاسی و دیگر بخشهای زندگی آدمی، امری روشن است ونیز پیداست که این موضوع در تصمیم گیریها و عملکردهای انسانها، انکارناپذیر است. پرواضح است که در اینجا سخن از پژوهش و بررسی تأثیر علمی و فیزیکی زمان در کلّ هستی و از جمله در آدمیان و همۀ زندگی مادّی و معنوی آنان، در میان نیست. بلکه منظور از این بحث، درک و تبیین یکی از نتایج ملموس و غیر قابل انکار تأثیر زمان و مکان در رفتار انسانها و توجیه منطقی ناهمسانی رفتار آدمیان دربارۀ یک موضوع، در زمانها و مکانهای مختلف است.
از این رو، نگارنده کوشیده است تا نخست، نمونه هایی از سیرۀ پیامبر گرامی اسلام را که به ظاهر، انگیزه و فلسفۀ وجودی آنها یکسان است، اما دو حکم و رفتار متفاوت دربارۀ آنها انجام گرفته است، بیاورد و سپس علت یا علّتهای نابرابری حکمها و رفتارها را روشن گرداند. اینک نمونه ها:
الف ـ روابط یهود با مسلمانان
یهود بنی عوف و مؤمنان(مسلمانان) یک امّت اند (البتّه منهای دین) «لَتَجَِدنّ أَشَدَّ النَّاس عَداوَةً لِلّذین آمَنوُا الیَهُودَ وَ الَّذینَ أَشرکُوا ... ».
«إنّ یَهودَ بنی عَوفً أمّةٌ مَعَ المُؤمِنینَ، للِیَهودِ دینُهُم و لِلمُسلِمینَ دیِنُهُم ... ».
چنانکه دیده میشود، در، بند 25 پیمان مدینه، گروههای یهود مدینه، با
[[page 174]]
مسلمانان، یک امّت به شمار آمده اند، حال آنکه در آیۀ 82 سورۀ مائده، یهود، سرسخت ترین دشمن مسلمانان، معرفّی شده است. یعنی نسبت به یک موضوع و یک چیز، دو دیدگاه متضادّ و ناهمگون از سوی دو سند پراعتبار اسلامی یعنی قرآن کریم و پیمان نامۀ مکتوب و مستند پیامبر اکرم(ص)، ابراز شده است. این ناهماهنگی را چگونه می توان تبیین کرد؟
با مدد گرفتن از عامل متغیّر زمان، به شیوۀ زیر، می توان به پرسش بالا پاسخ گفت:
هنگامی که پیامبر از مکّه به «یثرب» (مدینة النبّی) هجرت کرد و سپس گروهی از مسلمانان نیز به تناوب در مدینه به او پیوستند و گروههای چشمگیری از مردم مدینه نیز به اسلام روی آوردند، در شهر مدینه گروهها و خاندانهای بسیاری از یهود، زندگی می کردند. بر پایۀ هماهنگیهایی که میان پیامبر اسلام و یهود مدینه پدید آمده بود، پیمان نامه ای میان پیامبر و مسلمانان و یهود، نوشته شد. این نخستین پیمان نامه ای بود که به فرمان پیامبر(ص) نوشته شد، در واقع این پیمان نامه که «قانون اساسی دولتشهر مدینه»، از یک سو میان پیامبر اسلام و مسلمانان و از سوی دیگر، میان همۀ مسلمانان و یهود مدینه، نوشته شد.
در این پیمان نامه 47 ماده ای برای هر یک از دو طرف پیمان، وظایف و تعهدهایی تعیین گشته بود که باید هردو طرف، بر پایۀ آنها، رفتار می کردند، چنانچه هرکدام از هم پیمانان، مواد این پیمان نامه یا حتی یکی از بندهای آن را نادیده می گرفت، پیمانشکن به حساب می آمد و باید به کیفر می رسید. بنابراین، در این شرایط زمانی و مکانی که مسلمانان و یهود در کنار هم زندگی می کردند، بر پایۀ این پیمان نامه و در چهارچوب مقرّرات حکومت دولتشهری مدینه، مسلمانان و یهود، یک امّت به شمار آمده بودند.
اما در ماهها و سالهای بعد یهود از سر پیمان گذشتند. و حتی به دشمنان اسلام
[[page 175]]
یعنی «قریش» روی آوردند و با آنها همپیمان شدند که بر پیامبر اسلام و پیروان او بتازند و همه آنان را یکباره نابود گردانند. با توجه به اینگونه رفتاریهای یهود و نیز دیگر حرکات دشمنانۀ آنان بود که آیۀ 82 سورۀ مائده، آنان را سرسخت ترین دشمنان مؤمنان معرفی کرده است. یعنی در شرایط زمانی و مکانی خاصّی که دیگر با زمان و مکان پیمان مدینه، متفاوت بود، یهود بدینسان نسبت به مسلمانان ستیزه جو و بدخواه و کینه توز دانسته شده اند. بنابراین یادآوریها، تصور می رود که دیگر، پندار منافات و تعارضی میان محتوای پیمان مدینه (ش21) و آیۀ «لَتَجِدَنّ أَشَدَّّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذینَ آمَنُوا الیَهُودَ ... »، وجود نداشته باشد.
طبرسی ـ به این مضمون ـ می نویسد: این آیه و یک یا دو آیۀ پس از آن، پس از کشتار بنی قریظه و فتح خیبر نازل شد. در برابر دشمنیها و بدخواهیهای یهود که بیان گشت، در این آیه ها، از تفاهم و بی آزاری و حتی مِهر پیروان حضرت مسیح نسبت به مسلمانان سخن رفته است.
بر پایۀ آنچه یاد شد، علّت تصمیم گیری سخت و قاطعانۀ پیامبر اسلام(ص) دربارۀ یهود بنی قریظه، نیز روشن می گردد. این تصمیم از دیدگاه تاریخ و بر اساس رسوم و قراردادهای اجتماعی عربستان نیز کاملاً عادی و مورد انتظار بوده است. به ویژه آنکه یهود بنی قریظه، خود پیشنهاد کرده بودند که «سعد بن معاذ» دربارۀ آنها داوری کند. داوری سعد بن معاذ در این باره این بود که همۀ مردان بنی قریظه به سبب زیر پا نهادن پیمان صلح مدینه و نیز تلاش پیگیر آنان در راه نابودی اسلام و همۀ مسلمانان، باید کشته شوند.
ب ـ جنگ خندق یا جنگ احزاب
پیامبر اسلام در این جنگ، تظاهر به صلح و سازش با سران یهود بنی قریظه کرد. این تدبیر پیامبر سبب گشت تا شیرازۀ اتّحاد و نظم و نیروی نظامی متحدان
[[page 176]]
دشمن از هم گسست، به گونه ای که ناگزیر شدند از محاصرۀ مدینه دست بردارند و با تحمّل زیان و احساس بدبینی و پیمانشکنی هر یک از گروه های همپیمان نسبت به یکدیگر، به سرزمینهای خود بازگردند.
برای روشن شدن مطلب، ناگزیر باید اجمالی از این جریان مفصّل را آورد:
هنگامی که محاصرۀ مدینه به وسیله سپاهیان قریش و هم پیمانان ایشان به درازا کشید و آذوقۀ محاصره شدگان رو به اتمام می رفت و بیشتر چهارپایان از بی خوراکی مردند، مسلمانان به راستی گرفتار رنج و وحشت شده بودند. دشمن از بیرون و درون مدینه، کار را بر پیامبر و مسلمانان دشوار کرده بود. ابن اسحاق گوید: این مطلب را خداوند نیز بیان فرموده و شدّت گرفتاری مسلمانان و فشار همه جانبۀ دشمن بر شهر مدینه و مسلمانان را که از بالا و پایین، آنها را احاطه کرده بودند، وصف کرده است.
قریش و دیگر دشمنان اسلام، حدود یک ماه در آنجا ماندند. ولی جز تیراندازی پراکنده از دو طرف و کشته شدن عمرو بن عبدوَدّ به دست علی بن ابی طالب(ع)، پیکارهای دیگری پیش نیامد. ولی روز به روز، گرفتاریهای مسلمانان، بیشتر می شد. در این میان، شماری از منافقان نیز از موقعیّت سود برده و بر هراس و رنج مسلمانان می افزودند. آنان می گفتند: محمد به ما وعده داده بود که بزودی گنجهای خسرو پادشاه ایران، به دست ما خواهد افتاد. ما که اکنون از ناتوانی خود و سختگیریهای دشمنان حتی نمی توانیم از اردوگاه خود بیرون آییم، چگونه می توانیم به سخنان او امیدوار باشیم؟
در چنین وضعیت بسیار دشوار و بحرانی که مسلمانان با آن روبه رو بودند، مردی به نام نعیم بن مسعود از قبیلۀ «بنی غَطَفان» (یکی از قبایل دشمن اسلام)، نزد پیامبر آمد. او گفت: ای پیامبر خدا! من یکی از پیروان شما هستم و قبیلۀ من از اسلام من آگاه نیست. آیا می توانم برای اسلام و مسلمانان، کاری انجام دهم؟
[[page 177]]
«فقالَ رسولُ اللهِ(ص) إنَّما أنتَ فینا رجلٌ واحِدٌ، فخَذِّل عَنّا إن استَطَعتَ، فإنّ الحَربَ خُدعةٌ» (تو تنها کسی هستی که در میان ما از این خصوصیّت برخورداری؛ اگر می توانی در ناتوان ساختن دشمن بکوش؛ زیرا جنگ، خود، نیرنگ است.
نعیم برای آنکه دستورهای پیامبر (ص) را مو به مو به کار بندد، پرسید: ای پیامبر خدا من چه کارهایی می توانم انجام دهم. پیامبر گفت: هرچه توانستی بکن و بگو که تو آزادی. سپس نعیم بن مسعود نزد بنی قریظه رفت و گفت: شما می دانید که من دوست شما هستم؛ پس می پذیرید که آنچه می گویم، درست است، گفتند: تو راست می گویی و ما به درستی گفتۀ تو اطمینان داریم. آنگاه گفت: قریش و غَطَفان مانند شما نیستند؛ موقعیت آنان با شما تفاوت دارد. اینجا (مدینه) شهر و سرزمین شما است. همۀ دارایی، فرزندان و زنان شما، اینجا هستند؛ شما نمی توانید آنها را به جایی دیگر ببرید. قریش و غَطَفان به پیکار محمّد آمده اند و شما نیز به یاری آنان شتافته اید. در صورتی که شهر و دیار آنان، جایی دیگر است و همۀ هستی شان نیز در همانجاست. چنانچه پیروز گردند، چیزی به دست خواهند آورد و اگر شکست بخورند، به سرزمین خود بر می گردند و شما را با این مرد، تنها می گذارد. شما خود می دانید که نمی توانید در برابر او و یاران مسلمان او، ایستادگی کنید.
ازاین رو شما همراه آنان با محمد پیکار نکنید مگر آنکه هفتادتن از بزرگان و اشراف خود را، به گروگان به دست شما بسپارند، آنگاه شما با اطمینان خاطر می توانید پیکار کنید تا به یاری هم، مسلمانان و پیامبرشان را از پای درآورید. بنی قریظه گفتند: نظر درست، همین است؛ و ما چنین خواهیم کرد. نعیم گفت: ولی در این باره با کسی سخن نگویید. گفتند: با کسی گفتگو نخواهیم کرد.
پس از آن، نعیم نزد قریش رفت و به ابوسفیان بن حرب و کسانی که با وی
[[page 178]]
بودند گفت: می دانید که من دوست شما هستم و با محمد ارتباطی ندارم. من از خبری آگاه شده ام که وظیفۀ خود می دانم از راه نیکخواهی به شما بگویم. ولی آن را از من نشنیده بگیرید و مبادا آن را به کسی بگویید. گفتند: همین کار را خواهیم کرد. نعیم گفت: خبر این است که همۀ یهود از پیمانشکنی با محمد پشیمان گشته برای او پیغام فرستاده اند که ما از کردۀ خود پشیمانیم. آیا چنانچه کسانی از اشراف هردو قبیلۀ قریش و غطفان را بگیریم و نزد تو بفرستیم تا آنها را گردن بزنی، از ما راضی خواهی شد؟ آنگاه ما نیز به سپاهیان تو می پیوندیم و با بقیۀ افراد آن دو قبیله پیکار می کنیم تا آنها را از پای درآوریم. محمد به آنها پیغام فرستاده است که آری با این کار موافقم.
از این رو چنانچه یهود بنی قریظه، فرستاده ای نزد شما روانه کنند که کسانی را به عنوان گروگان نزد آنان بفرستید، حتّی یک تن از مردان خود را نیز به دست آنان نسپارید.
نعیم بن مسعود سرانجام نزد بزرگان قبیلۀ خود غطفان نیز رفت و سخنانی را که به قریش گفته بود، به آنان نیز گفت.
این گفته های نعیم، همۀ گروههای هم پیمان دشمن را نسبت به یکدیگر بدگمان کرد و شب همان روز یا شب روز بعد که این خبر از سوی نعیم در میان آنها پراکنده شد، قریش و غَطَفان، با تحمّل رنج و زیان فراوان به سوی شهر و دیارشان بازگشتند.
موضوع نعیم بن مسعود را ابن اسحاق، ابن هشام، طبری، علی الأحمدی مؤلّف کتاب «مکاتیب الرسول»، مسکویه رازی در تجارب الأمم، دکتر محمد حمید الله «مجموعة الوثائق السّیاسیه» (نامه ها و پیمانهای سیاسی حضرت محمد(ص))، آورده اند. منابع یاد شده، در شمار مصادر و منابع مهمّ سیرۀ پیامبر (ص) و تاریخ صدر اسلام است. طَبرسی نیز این موضوع را در ذیل
[[page 179]]
تفسیر آیۀ دهم سورۀ احزاب آورده است و همچنین ابوالفتوح رازی.
ممکن است دریک نگاه سطحی به این تصمیم و رفتار پیامبر، تصور شود که چنین رفتاری از پیامبری که از سوی خدا آمده و دستور دارد که با درستی و راستگویی بامردم برخورد کند، چگونه قابل توجیه است! کسی که دروغ و دروغگویی را محکوم می کند، چگونه می تواند خود، چنین رفتاری را از دیگری تقریر کند و حتّی ـ چنانکه دیدیم ـ یکی از پیروان خود را به چنین عملی تشویق نماید؟! نیز می دانیم که در قرآن کریم، نکوهش و تقبیح دروغ در چندین آیه آمده و مادّۀ «کذب» و مشتقّات آن، یکی از پر استعمالترین واژه های قرآن کریم است.
در پاسخ این پندار پرسش آمیز باید گفت: با درنظر گرفتن وضعیّت خاصّ زمانی و مکانی مسلمانان که در جنگ احزاب، شمارشان به زحمت به سه هزار نفر می رسید، در برابر 24000 نفر سپاهیان نسبتاً نیرومند و متّحد دشمن مسلمانان، روی آوردن به هر تصمیم و عملی که بتواند شیرازۀ لشکریان دشمن و وحدت همپیمانان آنان را از هم بگسلد، از دیدگاه هر کسی که اندک درک و نیروی تفکّر داشته باشد، کاری خردمندانه و سنجیده خواهد بود. بویژه آنکه سرما، گرسنگی و نگرانی از زن و فرزندان و مشکلات دیگر، تا آنجا مسلمانان را زیر فشار قرار داده بود که وقتی پیامبر اسلام و منادیان او به صدای بلند گفتند که یک نفر لازم است تا برای کسب خبر، شبانه و نهانی به اردوگاه دشمن برود تا از برنامه و کار آنها خبری بیاورد، هیچ کس به درخواست پیامبر(ص) پاسخ نگفت. در حالی که پی در پی این گفته تکرار می شد، کسی از مسلمانان، از جای خود نجنبید.
حتی پیامبر به عنوان پاداشی معنوی به آنان مژده می داد که اگر کسی در پی این مأموریّت رود و در آن راه کشته شود، در بهشت، با من خواهد بود. ولی با این همه، از کسی پاسخی نشنید. پبامبر خدا از این به ظاهر بی تفاوتی مسلمانان،
[[page 180]]
آزرده نشد، او بهتر از همه، عمق گرفتاریها و فشارهای جانکاهی را که در آن روزها بر مسلمانان روی آورده بود درک می کرد. از «حُذیفة الیَمان» روایت است که گفت:
« ... فَلَمّا رَأی رسولُ اللهِ(ص) ذلک لایَقومُ أَحدٌ، دَعانی فقال: یا حُذَیفَةُ! قال فَلَم أجد بُدّاً مِنَ القیامِ حِینَ فَوَّة بِاسمیِ، فَجِئتُهٌ وَ لَقلبی وَ جبانُ فی صَدرِی. فقال: تَسمَعُ کلامِی مُنذُ اللّیلةِ و لاتَقومُ؟ فقلتُ لا وَ الّذی بَعَثَکَ بالحقِّ، إن قَدرِتُ عَلیَ ما بی مِنَ الجُوعِ و البَرد. فقال: اذهب فَانظُر ما فَعَلَ القومُ، و لاتَرِمیَنَّ بِسَهم و لابحَجَرٍ و لاتَطعَن بِرُمحٍ و لاتَضرِبَنَّ بسَیفٍ حَتّی تَرجِعَ إلیَّ. فَقُلتُ: یا رسولَ اللهِ، ما بی یَقتُلُونَنی و لکنّی أَخافُ أَن یُمَثّلُوا بی. قال رسولُ اللهِ(ص): لَیسَ عَلَیکَ بَأسٌ».
همچنین پس از رفتن سپاهیان دشمن، هنگامی که پیامبر اجازه داد که سپاهیان مسلمان نزد خانواده های خود برگردند، آنان با شادمانی و شتاب بسیار، به سوی منزلهای خود به راه افتادند. ولی اندکی بعد پیامبر اندیشید شاید درست نباشد که «بنی قریظه» از بازگشت مسلمانان به خانه هایشان آگاه کردند. از این رو پیامبر دستور داد تا همه را برگردانند. فرمود که با صدای بلند، دستور او را به همۀ سپاهیان برسانند. منادیان این پیغام را رساندند ولی هیچیک از آنان برنگشت و همه به منزلهای خود رفتند. حتی منادیان به در منزلهای مسلمانان نیز رفتند و فرمان پیامبر را به گوش آنان رسانیدند؛ اما کسی از منزل خود بیرون نیامد.
پیداست که مسلمانان همه گوش به فرمان پبامبر بودند و باور داشتند که اطاعت از فرمان او واجب است. ولی چنانکه یاد شد، رنجها، سختیها و گرسنگی و سرما، تاب و توان از مسلمانان ربوده بود و در واقع با حالتی رو به رو شده بودند که می توان گفت به طور موقّت دربرابر اطاعت نکردن از این دستورها، مشمول محتوای حدیث «رُفِعَ القلمُ ... » گشته بودند. گویا به همین دلیل هم بود که وقتی
[[page 181]]
پیامگذاران نزد رسول خدا بازگشتند و نتیجۀ پیغام را به او بازگفتند، خندید و چیزی نگفت. زیرا پیامبر خود، چنین پاسخی را از سوی آنان، پیش بینی کرده بود.
این همه، به روشنی از عمق گرفتاریهای توانفرسای مسلمانان و خطر جدّی و جبران ناپذیر حملۀ سپاهیان متحد دشمن به مرکز فرماندهی اسلام، حکایت دارد. آیه های دهم و یازدهم سورۀ احزاب نیز، رنج و هراس و ناتوانی و محاصرۀ مسلمانان را با بلاغتی تمام، بیان کرده است:
«إذ جَاءُوکُم مِن فَوقِکُم وَ مِن أَسفَلَ مِنکُم وَ إذ زَاغَتِ الأَبصَارُ وَ بَلَغَت القُلُوبُ الحَنَاجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللهِ الظُّنُونَا هُنَالِکَ ابتُلِیَ الُمؤمِنُونَ وَ زُلزِلُوا زِلزَالاً شَدیداً».
از آنچه گذشت، معنی جملۀ معروف پیامبر: «الحَربُ خُدعة» که آن روز یکی دو بار آن را بر زبان آورد و نیز علت شادمانی بسیار پیامبر خدا از دیدن حذیفة الیمان، پس از موفقیّت او در به انجام رساندن مأموریّت خود، به آسانی قابل درک است.
از این رو، در تدبیر پیامبر(ص) برای آشفته ساختن نظم و روحیۀ سپاهیان دشمن، نه تنها جای هیچگونه خرده و ایرادی نیست، بلکه از دیدگاه سیاستهای نظامی، نیز دوراندیشی و تصمیم بسیار سنجیده و اندیشیده و بجا بوده است.
با این توضیح، به خوبی روشن می گردد که هیچگونه ناهماهنگی و تعارضی میان عقل و شرع و عملکرد پیامبر اسلام(ص) وجود ندارد. نیز بر آنچه گفته شد، باید افزود که «مُرجّح» این تصمیم پیامبر در جنگ خندق، امری خارجی نیز بوده است و آن، عبارت است از به کار بستن تصمیمی مخالف تصمیم و خواست دشمنان اسلام که قاطعانه مصممّ بودند ریشۀ اسلام و پیروان اسلام را بخشکانند.
ج ـ پیمان صلح حدیبیه
امتیازهایی که در متن این پیمان نامه برای کافران مکّه درنظر گرفته شده است،
[[page 182]]
چگونه می تواند با آیۀ «نفی سبیل» سازگاری داشته باشد؟ «اَلّذین یَتَرَبَّصونَ بِکُم فَإن کَانَ لَکُم فَتحٌ مِنَ اللهِ قالُوا أَلَم نَکُن مَعَکُم مُظَاهرِینَ لَکُم وَ إن کَانَ لِلکَافِرِینَ نَصیِبٌ قَالُوا ألَم نَستَحوِذ عَلَیکُم وَ نَمنَعکُم مِنَ المُؤمِنینَ فَاللهُ یَحکُمُ بَینَکُم یَومَ القِیَامَةِ وَ لَن یَجعَلَ اللهُ لِلکَافِرینَ عَلیَ المُؤمنِینَ سَبیِلاً».
خداوند در این آیه پس از آنکه از اندیشه نادرست وخائنانۀ منافقان گفتگو کرده و از رفتار دوگانۀ آنان برای مؤمنان پرده برداشته و به آنان نشان داده است که منافقان به ظاهر، با شما ولی در باطن، با کافران همراهند، فرموده است: خداوند هرگز راهی برای کافران به زیان مؤمنان نخواهد گشود؛ یعنی هرگز کافران را بر مؤمنان چیره نخواهد ساخت.
در پیمان نامۀ ده ماده ای صلح حُدیبیه، امتیازهای چشمگیری در برخی از موادّ آن برای قریش (طرف پیمان مسلمانان درنظر گرفته شده است. این موضوع برای مسلمانان بسیار گران آمده بود؛ ولی از آنجا که پیامبر اسلام، متن پیمان نامه را پذیرفته بود، مسلمانان نیز بدان گردن نهادند. در بند پنجم این پیمان آمده است:
«هر کس از قریش، بی اجازۀ سرپرست خویش نزد محمّد آید، وی او را به قریش بازگرداند؛ ولی هر یک از همراهان محمّد که نزد قریش رود، او را به محمد بازنگردانند.» بر پایۀ این بند پیمان، همۀ مسلمانانی که تا آن زمان در مکّه بودند، حق بیرون آمدن از مکه و رفتن به مدینه را نداشتند و اگر کسی چنین کاری می کرد، باید پیامبر او را به مکه نزد قریش باز می گردانید. هنوز مسلمانان در محلّ حدیبیه که در یک منزلی مکه است، بودند که اباجندل (یکی از مسلمانان مکه) با بند و زنجیری که کافران مکّه بر دست و پایش نهاده بودند، خود را به پیامبر رسانیدند و از پیامبر و مسلمانان یاری خواست. ابوجندل، پسر همان سهیل بن عمرو نماینده قریش بود که از سوی قریش، این پیمان نامه را با پیامبر(ص) امضا کرد. سهیل کشیده ای بر صورت پسرش نواخت و گریبان او را گرفت و به سوی مکّه برد. این موضوع
[[page 183]]
مسلمانان را آنچنان آزرده و اندوهگین ساخت که به نوشتۀ ابن هشام، از شدّت ناراحتی نزدیک بود قالب تهی کنند.
او فریاد می کشید و از مسلمانان یاری می خواست و می گفت: آیا این درست است که مرا با این حال نزد مشرکان برند و دین من به خطر بیفتد؟! ولی پیامبر و مسلمانان در پاسخ وی، جز اظهار اندوه و دعوت او به شکیبایی، کاری نمی توانستند انجام دهند. مسلمانها آن روز، مکرّر از پیامبر می پرسیدند: آیا به ما اجازه نمی دهی که در برابر این گونه رفتارهای مشرکان، پاسخی به آنها بدهیم؟ پیامبر با خونسردی ولی دردمندانه پاسخ می داد:
«انا عبدُاللهِ و رَسولُه، لَن أُخالِفَ أَمرَه و لَن یُضَیِّعنّی».
پیامبر با درنظر گرفتن موقعیت زمانی و مکانی و نیز توان رزمی مسلمانان، ناگزیر بود که چنین پیمانی با کافران مکّه امضا کند. چون پیامبر به اهمیّت این پیمان به خوبی آگاه بود و به همین سبب توانست از این موقعیت مناسب که پیش آمده بود، بیشترین بهره را برای تقویت و پیشرفت اسلام ببرد.
هنگامی که پیامبر «اباجندل» را می دید که از درد و گرفتاری می نالد، به او می فرمود: «ای اباجندل! بردبار باش و پاداش بگیر. ما با این مردم پیمان بسته ایم و نمی توانیم پیمان شکنی کنیم. خداوند برای تو و مسلمانان دیگری که مانند تو دربندند، راه رهایی فراهم خواهد کرد».
یکی دیگر از مسلمانان به نام «ابوبَصیر عتُبة بن اسیِدبن جاریة»، پس از صلح حُدیبیه، از بند کفّار قریش از مکّه گریخت و در مدینه نزد پیامبر آمد. دو تن از سوی قریش برای بازگردانیدن او به مکه نزد پیامبر آمدند. پیامبر ابوبصیر را به آنان تحویل داد تا او را به مکّه بازگردانند. پیداست که این کار به رغم خواست پیامبر و مسلمانان انجام می گرفت ولی به هرحال، پیامبر(ص) چاره ای جز آن نمی دید.
البته پیامبر(ص) دربارۀ پایبند بودن به این پیمان نامه، در همه جا و دربارۀ همه
[[page 184]]
کس، خود را ملزم نمی دید که یکسان رفتار کند. پس از صلح حدیبیه، امّ کلثوم دختر عُقبة بن مُعَیط نیز از مکه به مدینه نزد پبامبر آمد. این زن، مسلمان بود و خانواده او به وی اجازه نمی دانند که به مسلمانان بپیوندد. برادران امّ کلثوم نزد پیامبر آمدند و از او خواستند تا بر پایۀ صلح حدیبیه، اجازدهد تا خواهرشان را به مکه بازگردانند، ولی چون دربارۀ زنان مسلمانان به خصوص، آیه ای نازل شده بود که: زنان مؤمن مهاجر را به دست کفار نسپارید، پیامبر اسلام از بازگردانیدن این زن مسلمان به مکّه، جلوگیری کرد. البته این موضوع،یک طرفه نبود؛ چنانچه همسر مردی مسلمان نیزبر کفر خود باقی می ماند، وی او را طلاق می گفت.
پیش بینی پیامبر خدا دربارۀ نتیجۀ صلح حدیبیه درست بود. پس از چندی همۀ مسلمانان دربند مکه، آزاد شدند و به پیامبر و مسلمانان دیگر پیوستند. البته پیش از آزادگشتن مسلمانان مکه و پیش از آنکه پیامبر به مدینه برسد، سورۀ «الفَتح» بر پیامبر نازل شد و مژدۀ پیروزی آشکار، به وی رسید: «إنّا فَتَحنا لَکَ فتحاً مُبینا».
ابن هشام می نویسد: در اسلام، پیروزی ای بزرگتر ازپیروزی ای که از رهگذر پیمان صلح حدیبیه نصیب مسلمانان شد، سابقه نداشته است. بر پایۀ گفتۀ زهری: پیامبر اسلام با یک هزار و چهارصدتن از مسلمانان به حدیبیه رفته بود؛ ولی به گفتۀ جابربن عبدالله انصاری، دو سال پس از صلح حدیبیه، پیامبر با ده هزار سپاهی مسلمان، برای گشودن مکّه به سوی آن شهر روانه شد.
گروهی از مفسّران دربارۀ آیۀ نفی سبیل (الّذین یَتَربَّصُونَ ... نساء / 141)، که در آغاز همین بخش سوم گذشت، گفته اند: این آیه، از نظر توان رزمی و نیروی نظامی، هرگونه غلبه و برتری کافران بر مسلمانان را برای همیشه، نفی کرده است. چنانچه نظر این دسته از مفسران در تفسیر این آیه پذیرفته شود. و نیز با توجه به معنی حرف «لَن» که برای نفی ابد به کار می رود، همانگونه که درآیۀ « ... قَالَ لَن تَرانی ...» که خطاب به موسی بن عمران (ع) است و برای همیشه،
[[page 185]]
رؤیت خدا را نفی کرده است نیز دیده می شود، باید پذیرفت که بر پایه معنای آیۀ یاد شده، مؤمنان همواره بر کافران، چیرگی خواهند داشت. اگر باید چنین باشد، پس آن تحمل فشار و پذیرفتن امتیازهای به ظاهر ذلّت بار برای مؤمنان و در پی آن، رو به رو گشتن با آنهمه رنج و گرفتاری که در بالا به آنها اشاره شد، چگونه قابل توجیه است؟
پاسخ این پرسش و بیان این ناهماهنگی تعارض گونه، هنگام گفتگو از پیمان صلح حُدیبیه در ضمن بیان پیامدهای این پیمان، داده شده است. ولی در اینجا نیز برای بیشتر روشن شدن مطلب و از میان برداشتن هرگونه پندار تعارض میان آیۀ «نفی سبیل» و برخی از تعهدهای پیامبر اسلام و مسلمانان دربرابر کافران، باید افزود که:
پیامبر(ص) در موارد بسیار از گفته های خود، به این نکته تصریح کرده است که وی آنچه می گوید و آنچه انجام می دهد؛ به فرمان خداست: «ما یَنطِقُ عَنِ الهَویَ إِن هُوَ إلاّ وَحیٌ یُوحَی»همین معنی را پیامبر در پاسخ یکی از مسلمانان که پرسید: « ... أَلَستَ بِرسولِ اللهِ؟ قال بَلیَ؛ أوَلَسنا بّالُملِسلمینَ؟ قال: بَلیَ؛ قالَ: أوَلَیسوُا بالُمشرکینَ؟ قال: بَلیَ؛ قال: فعَلامَ نُعطَی الدَّنیّةَ فی الدنیا؟» (آیا تو فرستادۀ خدا نیستی؟ پیامبر فرمود: چرا هستم، آیا ما مسلمان نیستیم؟ فرمود: هستیم. آیا آنان (مردمان کافر مکّه) مشرک نیستند؟ فرمود: هستند. پس چرا ما تن به ذلت و خواری می دهیم؟) نیز فرموده است: «من بندۀ خدا و پیامبر او هستم و به فرمان او کار می کنم ...».
گذشته از آن، چنانکه پیش از این نیز یاد شد، پیامبر اسلام همواره موقعیّتهای زمانی و مکانی را در تصمیم گیریهای خود در نظر می گرفت و هماهنگ با شرایط موجود، رفتار می کرد. پیمان صلح حدیبیه برای مدّت ده سال بسته شده بود؛ ولی هنوز بیش از دو سال از زمان آن سپری نشده بود که پبامبر برا گشودن شهرمکّه
[[page 186]]
به راه افتاد. زیرا پیامبر به خوبی می دانست که این پیمان صلح، پیمانی راستین نبوده بلکه بر اساس مصلحت و موقعیت زمانی و مکانی، انجام گرفته است. او نیک می دانست و نشانه ها نیز گواه آن بود که قریش می خواهند از این فرصت، برای تجدید قوا و آمادگی کافی برای سرکوبی مسلمانان، بهره گیرند. از این رو زمان را برای تاختن به مکه و تصرف آن و به زانو در آوردن مشرکان؛ برای همیشه، مناسب دید و با اعتماد به یاری خداوند، با سپاه ده هزار نفری مسلمانان، به سوی مکه روانه شد.
گذشته از همۀ علتهایی که پیامبر به انگیزۀ آنها به صلح حدیبیه روی آورد، آنگونه که از تصمیم گیریهای بعدی پیامبر (ص) به دست می آید، علت بنیادین آن، این بوده که وی می خواسته است بی هیچگونه نگرانی از سوی قریش و کافران مکّه، دژهای خیبر را فتح کند. خیبر و دژهای استوار آن و ساکنان یهودی آنجا، از دیدگاه پیامبر اسلام، مانع بزرگی بر سر راه گشودن شهر مکّه بوده است، مردم مکه نیز خیبر و یهود خیبر را یکی از سنگرها و نیروهای پر توان متحد خود در برابر مسلمانان می دانستند. آنان با وجود خیبر، خطری جدّی از سوی پیامبر و یاران او برای خود، احساس نمی کردند.
پیامبر(ص) با استفاده از آرامش کوتاه پس از صلح حُدیبیه، همۀ دژهای خیبر را گشود و تمام امکانات ارزشمند موجود در آنها را، در اختیار گرفت. این همه در حالی بود که مردم مکّه ـ با همۀ تلاشی که برای آگاهی از فعالیتهای پیامبر داشتند ـ از آن بی خبر ماندند. به دستور پیامبر، همۀ آمد و شدها در درون و بیرون مدینه، زیر نظر مسؤولان و مراقبان راهها قرار داشت، تا هیچ خبری از مدینه به مکه نرسد.
اکنون دیگر زمان آن رسیده بود که پیامبر اسلام(ص)، با اطمینان به پیروزی، به آهنگ گشودن مکّه به راه افتد.
[[page 187]]
با بیان آنچه گذشت، در می یابیم که کافران در واقع نتوانستند بر مسلمانان برتری و چیرگی یابند. آن احساس ذلّت و تحقیر از سوی مسلمانان دربرابر کافران، پس از صلح حدیبیه نیز در حقیقت، بسیار شتابزده و فاقد دوراندیشی لازم بوده است، بنابراین، به روشنی می توان دریافت که با موقعیّتی که برای مسلمانان پیش آمده بود، چه از دیدگاه امکانات رزمی و چه از دیدگاه اعتقاد به نیروی بی پایان آفریدگار ـ که اکثریّت مسلمانان بدان باور داشتند ـ دیگر راه اقتدار وفرمانروایی مشرکان و کافران بر مسلمانان، بسته شده بود و معنی «نفی سبیل» مشرکان بر مسلمانان نیز همین است.
با بررسی دقیق تایخ اسلام و سیرۀ پیامبر گرامی اسلام(ص)، معلوم می گردد که هیچگاه کافران عربستان نتوانستند برمسلمانان، چیرگی و سروری یبابند. نتیجه آنکه بر اساس آنچه گفته شد، هیچگونه برخورد و تعارضی میان آیۀ «نفی سبیل» و پیمان «صلح حدیبیه» و نیز دیگر تصمیم گیریها و پیمانهایی که میان پیامبر اسلام(ص) و گروههای غیر مسلمان، بسته شده است، وجود ندارد.
نکتۀ مهم دیگری که لازم است دراینجا یادآوری گردد، آن است که در دو امر متعارض با یکدیگر، اتّحاد زمان و مکان، شرط اساسی است. بنابراین، میان دو فعل و همچنین میان فعل و تقریر یک فرد، نمی تواند تعارضی پدید آید؛ زیرا شرط اتحاد زمان و مکان در آنها، تحقّق نمی یابد.
د ـ توضیحی دربارۀ دو جمله از حضرت علی (ع)
بر اساس همین شرط اخیر، پندار تعارض و ناسازگاری میان برخی از عملکردها یا گفته های پیامبر اکرم و همچنین گفتارها و کردارهای ائمه (ع)، منتفی می گردد. زیرا زمان دو گفتار یا دو کردار یک نفر، هرگز نمی تواند یکی باشد. از این رو، میان کلام معروف حضرت علی(ع): «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فقد صَیَّرنی
[[page 188]]
عَبداً»، و جملۀ دیگر منسوب به امیر مؤمنان: «لاتَکُن عَبَد غَیرَک و قَد جَعَلکَ اللهُ حَرّاً»، اگر به دقّت بنگریم، تعارض و ناهماهنگیی وجود ندارد.
در جملۀ نخست، دو نکتۀ مهمّ و ژرف به کار رفته است:
1 ـ ارزش آموزش و پرورش و دانش آموزی.
2 ـ به ظاهر بردگی و از دست رفتن آزادی.
روشن است که نکتۀ نخست، موضوعی است مثبت، ارزشمند و در خور ستایش. در فرهنگ بشری از آغاز تاکنون، یک نمونه نمی توان یافت که در آن، کسی از دانش و دانشوری، از آموزش یافته های ارزشمند آدمی، بد گفته یا دیگران را آگاهانه، به رویگردانی از دانش و ارزشهای آن، و به عکس، به روی آوردن به نادانی و ضدّ دانش، تشویق کرده باشد. البته در گذرگاه گستردۀ تاریخ، شمار کسانی که در تشخیص دانش و ارزشهای گرانبار آن، به بیراهه رفته اند و پندارهای بی پایه و ضدّ ارزشهای خود را دانش پنداشته و کوشید اند که آنها را به عنوان یافته های علمی و ره آوردهایی برای بهروزی و نیکبختی آدمیان معرفی کنند، کم نبوده است.
این موضوع که دانش راستین و ارزشمند کدام است و چیست، موضوعی است گسترده و در خور پژوهش که باید در مقاله یا حتی کتابی جداگانه، بررسی گردد و اینجا، جای آن نیست. به هرحال، در اینجا دانش، مورد ستایش همگان مطرح است.
نکتۀ دوم که از جملۀ «مَن عَلّمنی ...»، به دست می آید، موضوعی است منفی و ناپسند. یعنی بردگی یک پدیدۀ ستمگرانۀ اجتماعی است و بنیاد آن، بر بهره کشی و حق کشی و ستمگری بوده است. بنابراین، همۀ عوامل و ابزارهای پدید آورندۀ آن، عواملی مخرّب و ضدّ ارزش و ضدّ مردمی است؛ زیرا همواره در طول تاریخ بشر، از دیدگاه انسانهای درستکار و ژرف اندیش، رفتاری ناپسند و به دور از
[[page 189]]
وجدان آگاه آدمی بوده است. از این رو، شایسته است که همۀ عوامل و انگیزه هایی که به بردگی بینجامد یا پایه های آن را تقویت کند، از میان برود.
به گواهی تاریخ، علی بن ابی طالب، یکی از شخصیتهای بزرگ و انسان دوست جامعۀ بشری است. گفتارها و کردارهای او، نمایانگر تفکّرات مردمی و دادگرانۀ اوست. پیداست که چنین شخصیّتی، با استثمار و بهره کشی انسانها، بدون تردید، مخالف خواهد بود.
پس، ناگفته روشن است که لفظ عبد، در این فرمودۀ علی(ع)، در معنای مجازی آن، یعنی مطیع و سر به فرمان کسی بودن به کار رفته است و نه در معنای حقیقی آن، یعنی غلام و برده. بنابراین، ناگزیر باید پذیرفت که موقعیّت خاصّ زمانی و مکانی سبب شده است که چنین عبارت و بیانی بر زبان یکی از بزرگترین رادمردان و آزاداندیشان تاریخ جاری شود. بدین معنا که مقام سخن، مقام بیان ارزش والای دانش، و تأکید بر گرانمایگی دانش است؛ نه تأیید و تأکید «بردگی».
یکی از نویسندگان معاصر عرب، در پیوند با کلام مورد بحث علی (ع) گفته است: «یَقولون لی: مَن عَلّمکَ حرفاً، کُنتَ له عبداً، لذلک بَقیُتَ جاهِلاً حُرّا» (به من می گویند: هرکس سخنی به تو بیاموزد، تو برده وی خواهی شد. از این رو، نادان و آزاد ماندم). این نویسنده با این گفتۀ خود، نمی خواهد ارزش آموزش و دانش اندوزی را نادیده بگیرد، یا از ارزش آن بکاهد، بلکه مقصود او آن است که نفرت خود را حتی نسبت به لفظ برده و بردگی نشان دهد.
حقیقت امر این است که تأکید جملۀ حضرت علی(ع) ـ چنانکه یاد شد ـ بر روی آموزش دانش و بیان ارزشهای آموزش و پرورش است. ولی تأکید سخن نویسندۀ معاصر، روی ارزشهای آزادی و احترام نهادن به حقوق آزادی انسانهاست که متأسفانه در این روزگار از راههای گونه گون، پایمال می گردد.
نیاز به گفتن نیست که کلام دوم علی (ع): «لا تَکن عبدَ غَیرکَ و قَد خَلَقَکَ
[[page 190]]
حُرّاً»، ضمن اینکه ارزش آزادی را تثبیت می کند، مانند بسیاری دیگر از سخنان او، مؤیّد آن است که علی بن ابی طالب(ع) در کلام نخستین خود: «مَن عَلّمَنِی حَرفاً فَقَد صَیَّرنی عَبداً» نیز ارزش آزادی انسانها را از نظر دور نداشته و مانند همیشه، آزادی و آزادگی را ارج نهاده است.
بنابراین، به طور قطع معلوم است که میان این دو کلام حضرت علی، هیچگونه ناهماهنگی و تعارضی وجود ندارد.
در پایان، بجاست که یادآوری گردد: پیش از آنکه تصور تعارض در سیرۀ پیامبر اسلام(ص) برای کسانی پیش آید، شماری از مسلمانان به انگیزۀ کنجکاوی و موشکافی در معانی آیات قرآن، چنین پنداشته اند که معانی برخی از آیات با برخی دیگر، تعارض و ناسازگاری دارد.
از این رو، بعضی از مفسران و قرآن پژوهان، به بررسی آن موارد، روی آورده، آنها را کاویده و پاسخهای مستدل و سنجیده به آن موارد داده اند. جلال الدّین عبدالرّحمن سیوطی در کتاب ارزشمند خود «الإتقان فی علوم القرآن»، بحثی نسبتاً مفصل در این باره آورده است.
پی نوشت
[[page 191]]