خواب و رؤیای خودم

کد : 143477 | تاریخ : 14/10/1395

خواب و رؤیای خودم

‏در آن ایام خوابی دیدم که دوست دارم در این‌جا نقل کنم. اگر چه‏‎ ‎‏خواب هرگز نمی‌تواند حجت شرعی باشد و جزء ادله اربعه هم نیست و‏‎ ‎‏برای اثبات چیزی نمی‌شود به خواب و رؤیا تمسک کرد، ولی چون دیدم‏‎ ‎‏مقداری مطابقت با وضع موجود آن روز دارد، نقلش خالی از لطف‏‎ ‎‏نیست. خواب دیدم در شهر قم، حضرت امام زمان(عج) ظهور فرمودند،‏‎ ‎‏با عجله از منزل بیرون آمدم که به خدمت آقا برسم. نزدیک بازار رسیدم،‏‎ ‎‏دیدم جمعیت انبوهی از خیابان ارم به سمت بالا می‌روند، من هم داخل‏‎ ‎‏جمعیت شدم. از پل هوایی که قطار از زیرش عبور می‌کند، رد شدیم‏‎ ‎‏ـ آن وقت‌ها، آن طرف پل زمین کشاورزی و باغ بود ـ از یک نفر که در‏‎ ‎‏میان جمعیت بود پرسیدم: امام زمان(عج) کجاست؟ چون من با جمعیت‏‎ ‎‏کاری نداشتم، می‌خواستم امام را ببینم. گفت: آن تپه را می‌بینی؟ ـ حدود‏‎ ‎‏یک کیلومتری ما تپه‌ای قرار داشت ـ گفتم: بله، می‌بینم. گفت: آن چادر‏‎ ‎


‎[[page 251]]‎‏را می‌بینی؟ گفتم: بله. گفت: آن چادر مال امام زمان(عج) است. با عجله‏‎ ‎‏به طرف آن چادر به راه افتادم. وقتی به تپه رسیدم، دیدم تپه، تپه شنی‏‎ ‎‏است و چادر هم در بالای آن قرار دارد. تلاش می‌کردم تا از روی شن‌ها‏‎ ‎‏خودم را به چادر آقا برسانم، چند قدم مانده بود که دیدم حضرت از‏‎ ‎‏چادر بیرون آمدند. سلام کردم، ایشان جواب سلام را دادند، بعد تبسّمی‏‎ ‎‏کردند، فرمودند: خوب برو با دشمنان بجنگ. آن‌جا هم میدان جنگ بود،‏‎ ‎‏داشتند می‌جنگیدند و مثل این‌که حضرت هم فرمانده کل قوا بودند. من‏‎ ‎‏عرض کردم: آقا! شمشیر ندارم؟ باز با تبسّم فرمود: شمشیر نداری؟ در‏‎ ‎‏جلوی چادرها تعداد زیادی شمشیر بود که سرشان را داخل شن‌ها فرو‏‎ ‎‏برده بودند، حضرت یکی را از شن‌ها بیرون کشیدند و به من دادند و بعد‏‎ ‎‏فرمودند: برو به میدان جنگ.‏

‏من آمدم و وارد میدان شدم تا با دشمنان حضرت به اصطلاح جنگ‏‎ ‎‏کنم، وقتی وارد صحنه شدم، دیدم افرادی در صف مخالف امام‏‎ ‎‏زمان(عج) قرار گرفته‌اند که من آن‌ها را می‌شناسم، حتی بعضی‌هایشان‏‎ ‎‏عمامه بر سر داشتند. ولی شمشیر به دست گرفته‌اند و در صف مقابل‏‎ ‎‏ایستاده‌اند. خیلی تعجب کردم که این چه وضعی است و چرا این طور‏‎ ‎‏شد؟ جالب این‌که وقتی از خواب بیدار شدم اگر چه بعضی‌هایشان را‏‎ ‎‏فراموش کردم ولی تعدادی را به یاد داشتم. یکی از آن‌ها به تازگی‏‎ ‎‏مرحوم شد و من برایش همیشه طلب مغفرت می‌کنم. وقتی هم به صف‏‎ ‎‏مدافعان حضرت نگاه کردم، دیدم اغلب همان آدم‌های ظاهر الصلاح،‏‎ ‎‏متدینین و علمای بزرگ در این صف ایستاده‌اند. بعد متوجّه شدم تعدادی‏‎ ‎‏از این لوطی‌های میدان و خیابان امثال طیب و حاج اسماعیل هم در‏‎ ‎


‎[[page 252]]‎‏صف متدینین بودند. بعد فرمان حمله صادر شد و ما شروع به جنگ‏‎ ‎‏کردیم. شمشیر هم خیلی تیز بود.‏

‎ ‎

‎[[page 253]]‎

انتهای پیام /*